دو شعر از سیروس عبدی
خیال خاموش
سپرده ام به کنیزان و هر چه نوکر تو
که آینه نگذارند در برابر تو
خدا برای تماشای مردم از هنرش:
فقط برای همین - تیشه زد به پیکر تو
تو آن غرور قشنگی که ماه می داند
و من امیر غلامان مهرپرور تو
به جستجوی تو از «هگمتانه» می آیم
- از ابتدای من و «مادها»ی کشور تو -
از آن زمان که تو را از بهشت آوردند
چه آمده ست در این رنجگاه بر سر تو ؟
تو را کدام زمستان در انجماد گرفت
که یخ زده است چنین ، رودهای باور تو ؟
کجاست جای فراسوی آرمان شهرت ؟
کجاست نقشه جغرافیای منظر تو ؟
کدام گمشده داری که از نیافتنش
نشسته آفت اندوه بر سراسر تو ؟
تو را به مرز جنون می کشاند این مقصود
- همین خیال چموش ملال آور تو -
کجاست گمشدة تو که خاتمه بدهد
به ماجرای غم انگیز نامکرر تو ؟
مرا حسادت آن غم به گور خواهد برد
- همان غمی که نشسته هماره در بر تو -
به رغم این همه اما زمانه می خواهد
که خاک بر سر من باد و تاج بر سر تو
تو را نمی شود آسان به متن شعر آورد
تو و تمام مضامین بکر و برتر تو
جهان شمول ترین سوژة غزل ! بدرود !
قلم برای سرودن نداشت جوهر تو
تقدیر و آرزو
آواز شد ، به حنجره آمد ، صدا گرفت
از ابتدا نیامده ، در انتها گرفت
آنگاه عقده ای شد و بالید و ریشه کرد
حجمش تمام سطح دلم را فرا گرفت
گفتم هوای پر زدنی تا تو کرده ام
خورشید ، پشت ابر خزید و هوا گرفت
دیگر دلم هوای پریدن به سر نکرد
با درس عبرتی که از آن ماجرا گرفت
*
تا اینکه در کشاکش تقدیر و آرزو
عشق از زمانه خسته شد و بی صدا گرفت
خوابید و بر نظارة رؤیا بسنده کرد
من ماندم و غروب و عذابی که پا گرفت
پس آسمان شریک غمم شد از ان زمان
شب را سیاه کرد وبرایم عزا گرفت
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 95صفحه 23