مجله نوجوان 95 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 95 صفحه 5

را برداشته بودند . من از روی فضولی آرام گوشی را برداشتم . زن دایی بود . مادر گله می کرد که چرا امروز نیامده و او بهانه آورد که محمد مریض شده و او را پیش دکتر برده است . ناگهان نور امیدی پیش چشمم روشن شد . گوشی را گذاشتم و دست به کار شدم . محمد ، پسر دایی حسن بود . همان دایی حسن که متد «خواب درس خوانی» را ابداع کرده بود . اگر یک بار دیگر داستان را بخوانید ، حتماً متوجه این متد می شوید . محمد هم مثل پدرش کارهای قشنگی بلد بود . یکی از این شیوه ها ، روشی بود که برای کمتر درس خواندن و بیشتر نمره گرفتن . در این روش چند تکه کش و چند تکه کاغذ از نیاز های ضروری بود . همه را فراهم کردم و مشغول شدم . حدود نیمه شب بود که تمام فرمولها و مسائل مورد نیاز را روی کاغذها یادداشت کردم و به ترتیب فصل های کتاب درسی در آستین جاسازی کردم . کاپشن را به چوب لباسی آویزان کردم و با خیال راحت خوابیدم . قبل از آنکه ساعت زنگ بزند ، از خواب بیدار شدم . لباسم را پوشیدم و بدون خوردن صبحانه به سمت مدرسه به راه افتادم . زوتر از همیشه به مدرسه رسیدم . خود را به سالن امتحانات رساندم . هیچوقت مثل آن روز برای شروع امتحان عجله نداشتم . ورقه ها پخش شد . مهرک مثل همیشه دیر رسید . با اینکه دیروز منتظرش نشده بودم ولی خیلی مرا تحویل گرفت و قبل از اینکه بنشیند گفت : اگه سؤال داشتی بپرس ! خیلی عجیب بود چون معمولاً مهرک نمرة ریاضی بالای 2 نمی گرفت ! امتحان شروع شد . سؤال اول را بلد نبودم . طبق سیستم تقلبی که نصب کرده بودم باید کاغذ مورد نظر را آرام آرام از آستینم بیرون می کشیدم و بعد از یادداشت کردن ، کاغذ را رها می کردم تا به داخل آستینم برگردد . کاغذ اول را پیدا کردم و بیرون کشیدم . مشغول نوشتن فرمول بودم که احساس کردم سایه ای روی سرم سنگینی می کند . دهانم خشک شد . سرم را آرام بلند کردم . رنگ قهوه ای مانتوی خانم ناظم برایم کاملاً آشنا بود . خودم را باختم . حتماً اخراج می شدم . وقتی سرم را کاملاً بلند کردم ، دیدم پشت خانم ناظم به من است . خیس عرق شده بودم . خانم ناظم رد شد و رفت . سراغ سؤال های بعدی رفتم . به تکنولوژی خوبی دست پیدا کرده بودم . تصمیم گرفتم برای درس های دیگر هم از این شیوه استفاده کنم . با خودم فکر می کردم این همه کلاس کنکور و خصوصی هیچ معنایی ندارد و مردم پولشان را توی جوی آب می ریزند . به همة سوالها جواب دادم . با خوشحالی و سرافرازی بلند شدم که ورقه ام را تحویل دهم . دفتردار مدرسه که خانمی مهربان بود و همیشه برای مستمندان دست خیر داشت ، ورقه ها را تحویل می گرفت . در کنار ورقه های خانم دفتردار ، تعدادی کاپشن هم گذاشته شده بود . برگه را تحویل دادم ولی خانم دفتردار هنوز منتظر بود . با تعجب نگاهش کردم . گفت : کاپشن ! منظورش را نفهمیدم . تکرار کرد : کاپشنت را هم بده برای نیازمندان ! واقعاً گیج شده بودم . ناگهان به یاد تقلب های داخل آستین افتادم . رنگ از رخسارم پرید . خانم دفتردار که همیشه لبخند به لب داشت ، ناگهان از شدت عصبانیت سرخ شد و فریاد زد : خانم ناظم این خانم کاپشنش رو نمیده ! اصلاً منطقی نبود ولی من به منطق کاری نداشتم . مشکل من چیز دیگری بود . خانم ناظم و بقیة مراقبین دوان دوان آمدند و مرا دوره کردند . راه فراری نداشتم . سعی کردم مقاومت کنم ولی فایده نداشت . کاپشن را به زور از تنم درآوردند . وقتی تقلبها را در آستین لباسم پیدا کردند ، مرا کشان کشان به دفتر خانم مدیر بردند . هیچ دفاعی نداشتم که از خودم بکنم . جلسة امتحان به هم خورده بود . هیچکس انتظار نداشت که من تقلب کنم . مهرک با خند های عجیب به من گفت : اگه دیروز به من زنگ می زدی ، این بلاها سرت نمی اومد ! خانم مدیر گفت : که اینطور ! پس کلاس های خصوصی را تعطیل کنیم تا تو و محمد پسر خاله ات به همه تقلب کردن یاد بدین ؟ ! او از کجا می دانست ؟ ! زنگ مدرسه به صدا درآمد ولی قطع نمی شد . احساس خفگی می کردم . با خودم گفتم : خدایا یه فرصت دیگه به من بده ! خانم دفتردار که باز هم صورتش مهربان شده بود ، جلو آمد و به شدت مرا تکان داد . ناگهان از خواب پریدم . خیس عرق بودم . مادرم بالای سرم بود : چرا بلند نمی شی ؟ خواب بد دیدی ؟ در حالی که نفس نفس می زدم ، پرسیدم : مگه ساعت چنده ؟ - بلندشو ! مهرک پای تلفنه ! گوشی را برداشتم . مهرک مثل همیشه تندتند حرف می زد و من مثل همیشه درست نمی فهمیدم چه می گوید . تنها چیزی که از حرفهایش فهمیدم این بود که برنامة امتحانی را که از روی تخته نوشته بوده اشتباه نوشته و در واقع امتحان فردا مال پس فرداست . **** خنکی آبی که به صورتم زدم مرا کمی هوشیارتر کرد . در آینه به خودم نگاه کردم . از اینکه یک بار دیگر فرصت جبران داشتم ، بسیار خوشحال بودم .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 95صفحه 5