مجله نوجوان 95 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 95 صفحه 9

محلی مردی بود تنومند ، بلندقامت و چهار شانه و در عین حال با چهره ای بسیار خشن و عبوس که ظاهراً تحت تأثیر هیچ چیز قرار نمی گرفت . شاید روی همین اصل ، خانم کلودنجر را کاندیدای ریاست هیئت منصفه کرده بود . گویا جداً قصد داشت مرا روی صندلی الکتریکی بنشاند . «سیریل آبوت» وکیل مدافع من به آزمایش خانم کلودنجر برای ریاست هیئت منصفه پایان داد و گفت : او واجد شرایط است عالیجناب ! قاضی چاق خمیازه ای کشید ، سری جنباند و با چکش ضربه بی قوتی روی میزش کوبید . سپس رو به دادستان محلی کرد و گفت : اکنون شما می توانید سوالات خود را از خانم کلودنجر به منظور تأئید ایشان برای ریاست هیئت منصفه بپرسید . چشم های کلودنجر تنگ و سیاه بود و مثل روباهی حیله گر و مکار به نظر می رسید که از آزمایشات متعددی سربلند و پیروز بیرون آمده است . سیریل آبوت در حالی که برگهای پرونده را ورق می زد ، پرسید : چطوری تایلور ؟ جواب دادم : نه چندان خوب . وکیل گفت : آسوده باش . تا این جا اوضاع رو به راه است . غرغرکنان گفتم : نه ، من نگرانم . اگر خانم کلودنجر رئیس هیئت منصفه شود کار ما زار است . آبوت چشمکی زد و گفت : زیاد سخت نگیر پسر ، تحمل کن . یه جوری با مشکلات رو به رو خواهیم شد . **** مأموریت قتل ، ابتدا کار عادی و ساده ای به نظر می رسید . درست مثل غالب عملیات های آدم کشی سازمان زیرزمینی ما . فقط یک چیز خارج از روال بود و آن این بود که من برای اولین بار مستقلاً عمل می کردم ، یعنی مأموریت سازمانی نداشتم . من سالها عضو فعال سازمان جنایی فلوریدا بودم و فکر می کنم آن قدر به خودم اطمینان و اتکاء داشتم که وقتی فرصت انجام این کار خصوصی و پرصرفه دست داد ، بی درنگ آن را پذیرفتم چون هرگز گرفتار قانون نشده بودم . آدمکش های حرفه ای خیلی کم گیر می افتند اما همیشه طبق دستور سازمان عمل می کردیم . مثلاً با هواپیما به شهر غریبی می رفتیم و مطابق عمل و نقشه قبلی ، قربانی ویژه ای را شناسایی کرده و او را به قتل می رساندیم و به سرعت از شهر خارج می شدیم . اگر همه جوانب کار و احتیاط های لازم به عمل می آمد ، هیچ خطری تهدیدمان نمی کرد . کار قتل «لن داتی» نیز همین قدر سهل به نظر می رسید . او مردکی بود لاغر اندام و عصبی که از چند روز پیش در یکی از هتل های درجه چهار به سر می برد . یک نفر می خواست داتی بی سر و صدا نفله شود و برای کشتن او پانزده هزار دلار می پرداخت . او تلفنی با من تماس گرفت و . . . خب پانزده هزار دلار مبلغ کمی نبود که بشود به راحتی از آن گذشت بنابراین من پذیرفتم ، بی آن که مشتری ام را بشناسم . ما با اسم و آدرس مشتری کاری نداشتیم و فقط «دلار» مهم بود و بس . یکی دو روزی قربانی را زیر نظر داشتم . «لن داتی» مردی تنها ، خسته و مضطرب به نظر می رسید . زیاد فکر می کرد و انگار تحت فشار شدیدی بود . مثل کسانی که دائم احساس خطر می کنند ، پیوسته دور و برش را می پایید و از مردم کناره می گرفت . در واقع خطر تهدید کنندة او ، من بودم ولی داتی این را نمی دانست . روز سوم ، نقشة کار را خارج کردم و خودم نیز حس می کردم که قدری عصبی ام . ناراحتی مبهمی در دلم می جوشید . تا حالا تنهایی کار نکرده بودم و میل داشتم زودتر به شهر برگردم ولی فکر پانزده هزار دلار مزد کشتن داتی از سرم بیرون نمی رفت . چه اتفاق غیرقابل پیش بینی ای می توانست روی بدهد ؟ مطمئن بودم پروندة این قتل هم به بایگانی پلیس سپرده می شود . آن ها از این پرونده های حل نشده زیاد روی دستشان داشتند . بالاخره زمان و محل اجرای نقشه را تعیین کردم . لن داتی هر شب دیروقت از هتلش به رستوران ارزان قیمتی در گوشه خیابان می رفت و غذا می خورد ، سپس باز می گشت و می خوابید . کوچة باریکی خیابان هتل او را به خیابان شلوغ دیگری که پر از کافی شاپ و مغازه های کوچک بود ، متصل می کرد . عقل حکم می کرد که من راه گریز دو طرفه ای داشته باشم . خیابان شلوغ یک مرد فراری را به سرعت می بلعید و در شکم خود پنهان می کرد . کله گنده های سازمان هنگام طراحی نقشه های قتل ، قوانینی داشتند که هیچ گاه تغییر نمی کرد . یکی از آن ها می گفت : همیشه ساده باش و خونسردانه عمل کن . خب من هم تصمیم گرفتم طبق همان قانون عمل کنم . نقشه ام این بود که داتی را با اسلحة صدا خفه کن دار بکشم و سپس سلاح ثبت نشده را پس از پاک کردن توی سطل زباله بیاندازم و بلافاصله وارد خیابان شلوغ شوم و سوار اتوبوس شده به جنوب شهر بروم و به هتلی که با نام جعلی در آن اتاق گرفته ام ، تسویه حساب کنم سپس با تاکسی به فرودگاه رفته و به شهر برگردم . در آن شب شوم ، داتی طبق معمول از هتلش خارج شد . من داخل کوچة تنگ و تاریک به انتظار ایستاده بودم و به صدای قدم های او در تاریکی شب گوش می دادم . وقتی مرد به ابتدای کوچه رسید صدایش زدم : داتی ؟ ! قربانی ایستاد و سرش را برگرداند . گفتم : بیا این جا باهات حرف دارم . و اسلحه را بالا بردم تا او ببیند . مردک تکان سختی خورد و نالید : اوه ، نه . . . ! بعد دیوانه وار نگاهی به اطراف انداخت . من او را توی کوچه تاریک کشاندم و چند قدمی هلش دادم . او التماس کنان می گفت : خواهش می کنم مرا نکشید . شما کی هستید ؟ از طرف چه کسی آمده اید ؟ غرشی کردم و گفتم : ساکت باش ! مرد می دانست که راه فراری نیست ولی ناگهان با شهامت عجیبی زیر دست مسلّح من زد و گریخت . . . بی درنگ ماشه را کشیدم . صدای تیر مثل در رفتن چوب پنبه سر یک بطری داخل کوچه پیچید . زانو های داتی سست شد و او چند قدم جلوتر به زمین غلتید و پیش از افتادن ، مرد . ادامه دارد

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 95صفحه 9