یک سنجاق سر زیر صندلی جلوی ماشین به جسیکا کمک کرده بود تا تحقیق بیشتری در این مورد کند. از وقتی مادر جسیکا و جکسون از دنیا رفته بود این اولین سنجاق سری بود که در ماشین پدر پیدا شده بود. چون خود جسیکا هم هیچوقت از سنجاق سر استفاده نکرده بود حدسش به یقین تبدیل شده بود که دارد پاییک زن دیگر به خانۀ آنها باز میشود. پیش از آن باید پدر را با کمک بیل مکانیکی از خانه بیرون میکردندتا سرکارش برود. اینطور که دکترها میگفتند پدر از فوت مادر افسرده شده بود و دل و دماغ کار کردن را نداشت ولی حالاکار به جایی رسیده که دختر معصوم خودش را جا میگذارد تا زودتر سرکار برود.
جسیکا معتقد بود هر وقت که مردی از حالت طبیعی خارج شود و کارهای احمقانهای انجام دهد پای یک زن در میان است. جسیکا در اثبات تئوری خود برای مردان هیچ محدودیت سنّی قائل نبود.
احساس کرد غم بزرگی مثل یک مار بوآی خیلی خیلی بزرگ روی دل کوچکش چنبره زده است. پایش
سست شد و دیگر رکاب نزد. ماشینی با سرعت زیاد از کنارش رد شد و تمام آب داخل چالۀ کنار خیابان
را به روی جسیکا پاشید.
فکری به سرش زد. از خیر رفتن به مدرسه گذشت. با دوچرخهاش به سمت قبرستان رفت و بالای سر
قبر مادرش نشست. با خودش آرزو کرد که ای کاش آن ماشین به او زده بود و او را پرت کرده بود
گوشۀ خیابان. در ادامۀ این فکر، خودش را در نظر گرفت که تنها و بیکس در همان کنار افتاده است
و نه پدرش متوجه غیبت او شده و نه جکسون.
از این وضعیت خیلی غصّه خورد. بغضی بزرگ گلویش را فشرد و قطرهای اشک گوشۀ چشمش
نشست. این قطرۀ کوچک بهانهای شد تا او مانند ابر بهاری اشک بریزد. خیلی گریه کرد. آنقدر
که شب شد. کم کم داشت میترسید. تا آن وقت هیچگاه شب قبرستان را ندیده بود. دلش
میخواست آنجا نبود. فکر میکرد هر لحظه ممکن است مردهها با کت و شلوار پاره پوره از
قبر بیرون بیایند و او را به زور به داخل قبر تعارف کنند! حتّی نمیتوانست به مادرش فکر
کند چون به هرحال او هم از مردهها بود. از ترس میلرزید و بلند بلند گریه میکرد.
هیچکسی به یاد او نبود. انگار همۀ شهر مرده بودند و فقط مردههای قبرستان زنده
بودند. انگار مردهها داشتند ماشین سواری هم میکردند چون همانطوری
که از ترس میلرزید و گریه میکرد صدای ماشین هم میشنید. صدای
ماشین پدر بود. لحظهای فکر کرد که مردهها سوار ماشین پدر شدهاند.
گریهاش را قطع کرد تا بهتر بشنود.
شک نداشت که صدای ماشین پدر است. سرش را که بلند کرد
نور چراغ ماشین پدر چشمانش را زد.
مدّت زیادی بود که از دیدن ماشین پدرش اینقدر خوشحال نشده
بود.
وقتی در بغل پدر جا گرفت احساس کرد که امنترین جای دنیاست.
دیگر هیچکدام از فکرهای احمقانهای که صبح آزارش میداد برایش
مهم نبود.
چشمهای سرخ و دو رگۀ سیاهی که روی صورت جکسون بود نشان
میداد که او هم خواهرش را از همۀ دنیا بیشتر دوست دارد.
فردای آن روز وقتی جسیکا مشغول تلمبه زدن به دوچرخهاش بود، باز
هم از دست پدر و برادرش عصبانی بود ولی دیگر غمگین نبود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 118صفحه 5