داشته باشم، بپرم بَغل مش حسن و هق هق بزنم زیر
گریه !
یکشنبه :
(مش حسن دیوانه شده، مش حسن دیوانه شده).
اهالی آبادی میگفتند بعد هم مش حسن را آوردند
پیش من تا مثلاً خوبش کنم. یکی نیست بگه مگه من
دامپزشکم؟ شاید فکر کنید دلم از سنگ شده ولی هنوز
یادم نرفته با من چه کار کرد. کی میدونه؟ شاید اگه
دوباره گاوش بشم، منو بفروشه. ماخه مگه خلم طویلة
کدخدا رو ول کنم برم تو طویلة مش حسن؟
بعدش هم من تازه تشکیل خانواده دادم. به اندازة
کل یونجههای تو طویله برای آیندهام برنامه دارم. مش
حسن غذای درست و حسابی که بهم نمیداد هیچ، حالا
دیوانه هم شده.
باور نمیکنید، چهار دست و پا راه میرفت، ما ما
میکرد و پشت سر هم میگفت:من گاو مش حسنم،
من گاو مش حسنم.
مای که چهقدر دلم
میخواست به مش حسن
بگم :بیخودی خل و چل
بازی در نیار. خر مش
حسن هم که بشی، عمراً
دیگه گاوت بشم!
پنج شنبه:
مَه مَه! چه کیفی داره. گاو کدخدا بودن. یک دقیقه هم
حس دلتنگی نمیکنم. اصلاً کاش مش حسن هیچ وقت
ازتهران برنگرده. توی طویلة کدخدا فقط میخورم و
میخوابم، هیچ کاری هم نمیکنم. تازه یادم افتاد باید
یک کمی به فکر خودم باشم. دستی روی صورتم
بکشم.
ماخه میدونید..؟خب ! تا همیشه که نمیتونم تنها
زندگی کنم.
جمعه:
ماخ که بسوزه پدر عاشقی. همیشه فکر میکردم
عاشقی فقط توی کارتونهاست اما امروز فهمیدم
اشتباه میکردم. امروز نوکر کدخدا یک گاو جدید آورد
تو طویله. من خودم را به گاوی زدم و مشغول علف
خوردن شدم ولی گاوه خیلی نگاه میکرد! آمد نزدیکم و
گفت:
تو چقدر خوشگلی !
من هم برایش یک عالمه ناز
کردم و دم تکان دادم و چون
ننه بابام مرده بودند با اجازة
خودم تصمیم گرفتم
باهاش ازدواج کنم !
شنبه:
اولش نمیدانستم
چه خبر شده.
صدای همهمه همة
آبادی را پرکرده
بود. در طویله باز بود.
به شوهرم گفتم: من
میرم بیرون ببینم چه
خبرشده.
شوهرم گفت: واستا منم بات
مییام.
باورم نمیشد. مش حسن دست از پا درازتر برگشته
بود، سرش را انداخته بود پایین، از پچپچ اهالی فهمیدم
مش حسن از ترسش منو به کدخدا فروخته و کدخدا
پول زیادی بابت من بهش نداده. به من چه؟ حقش بود.
اصلاً هم دلم نمیخواد مثل گاوهای هندی گذشت
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 160صفحه 14