.
مرتضی سورج
در کوچه باغ حکایت
کوه را بخور
یکی از دوستان خدا در عالم رؤیا فرشتهای از فرشتگان خداوند را دید، فرشته به او گفت که باید فلان کوه را
که در فلان جا قرار دارد بخوری. مرد گفت: آخر مگر کوه را میشود خورد؟ فرشته گفت: این دستور خداوند
است و تو باید آن را اجرا کنی. مرد از خواب بیدار شد و به سمت کوهی که نشانی آن را در رؤیا دریافت کرده
بود به راه افتاد. آن کوه، کوه بسیار بزرگی بود امّا مرد هر چه که به کوه نزدیکتر میشد آن کوه را کوچک
و کوچکتر میدید به طوری که وقتی به پای کوه رسید، کوه خیلی کوچک شده بود. مرد کوهی را که حالا به
اندازة یک قلوه سنگ کوچک شده بود در دهان گذاشت و با کمال تعجب دید که شیرین است و به راحتی
خورده میشود.
آنگاه آن فرشته از آسمان نازل شد و به او گفت: ای بندة خدا! این
کوه، کوه مشکلات است. وقتی از دور به مشکلاتت نگاه
میکنی، آن را مثل کوه بزرگ میبینی
امّا وقتی برای حل مشکلات قدم بر
میداری، با هر قدم تو آن مشکل کوچک
و کوچکتر میشود تا جایی که میتوانی
مثل یک حبّه قند آن را در دهان بگذاری
و طعم شیرین پیروزی بر مشکلات بزرگ
را احساس کنی.
نیایش
رودی هستم
خداوندا!
رودی هستم کوچک، تمام سراشیبیها را در جستجوی بلندترین قلّهها میپویم. کمکم
کن و راهم را نشانم بده.
خداوندا
نمیخواهم به دامن مردابها فرو بریزم. مرا از هر آنچه که مرا از تو دور
میکند، محافظت کن. نمیخواهم سر از بیابانها و شورهزارها در بیاورم. مرا از تمام بیراهههایی که راه من
نیست، دور کن!
خداوندا
به من توان حرکت بده تا سبزهزارها را سیراب کنم و درختان را میوه بیاورم. به من توان حرکت بده تا به
رودخانههای بزرگتری بپیوندم. به من توان حرکت بده تا در دریاهای بیکران محبّت تو غرق شوم.
خداوندا
مرا به دریای بیکران رحمتت برسان.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 160صفحه 30