
وقتی که بابام رئیس شد
مجید صالحی
یک روز توی خونه نشسته بودیم که یک هو بابا با دست پر اومد تو بعد
فهمیدم که بابا رئیس شده و همهمون خیلی حال کردیم...
از اون شب به بعد هر شب بابا ما رو میبرد به رستورانهای بالای شهر
و غذاهای عجیب و غریب که تا حالا اسمشو نشنیده بودیم میخوردیم...
بابا جون اینو
چطوری
میخورن؟ !
درسته بذارش توی
دهانت. ..
و بابا همچنان هر شب دست پُر میآمد خونه و ما از این اتفاق
خیلی خیلی خوشحال بودیم
تازه بابا برام یک سرویس شخصی در نظر گرفت که هر روز منو به مدرسه
ببره و برگردونه
یک نفر به من بگه این
جا چه خبره؟
من مامانمو میخوام!
از سر راه کنار برین
فرزاد میخواد درس بخونه.
معمولاً آخرهای هر هفته خونه یکی از کارمندهای بابا مهمون بودیم.
وسایل خونمون به کلی تغییر کرد و من از این همه پیشرفت بابا تعجب
میکردم و دوست داشتم وقتی بزرگ شدم رئیس بشم.
خیلی خوش آمدید
سرورم... فدای اون
خاک کف کفشتون
فدای اون چشماتون.
پسرم. .. پیشرفت توی زندگی خیلی
خوبه، فقط یادت نره که همهاش درس
خوندن نیست، باید زرنگ باشی و
بتونی به موقع زیر آب زنی کنی و
جایگاه واقعی خود تو بدست
بیاری...
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 160صفحه 18