داستان امضا، دیزی، و برگة ریاضی
جوون بودم کشیدم ولی اون وقتا عقلم نمیرسید که یه
امضا بندازم پاش تا بعداً معلوم بشه این اثر هنری مال
کدوم ننه مردهایه!
همین مسئله مرابه تک و تا انداخت تا یک امضای
خوب برای خودم داشته باشم تا اگر بعدها نقاش بزرگی
شدم لااقل یک چیزی گیر زن و بچهام بیاید و بعد از
مرگم هم که شده پولدار بشوند.
از همان روز تصمیم گرفتم یک امضای درست و
حسابی برای خودم دست و پا کنم. برای این کار دست
کم امضای بیست سی تا آدم مهم، از سیاستمدار گرفته
تا هنرمند و بازیگر و شاعررا جمعآوری کردم و آنها
را بررسی کردم. بعد از اینکه به یک سری طرح اولیه
رسیدم، متوجه شدم که امضایم شبیه امضای معلم
علوممان شده است. من که دلم نمیخواست سر به تن
امضا کردن کار مهمّی است. یعنی از نظر من کار
خیلی مهمی بود. آنقدر از امضا کردن لذت میبردم که
پدر بزرگم از خوردن دیزی با ترشی و پیاز و دوغ لذّت
نمیبرد.
پدربزرگم در جوانی، نقاش بود ولی در دوران
بازنشستگی به نقاشی روی آورد تا اوقات فراغتش را به
بطالت نگذرانده باشد. وقتی که بچه بودم مرا با خودش
سر کار میبرد. چون فکر میکرد من هم یک روز نقاش
ساختمان میشوم ولی بعد از بازنشستگی که کار کشیدن
تابلو راآغاز کرد ظاهراً تصمیمش عوض شد و تصمیم
گرفت به من طراحی و نقاشی با رنگ روغن روی بوم را
آموزش دهد که شاید در آینده برای خودم یک چیزی
بشوم.
در این کار بیاستعداد هم نبودم. پدر بزرگ عاشق
دیزی بود با ترشی و پیاز و دوغ ولی از وقتی قلبش
مریض شد. دیگر کسی برایش در خانه، دیزی درست
نمیکرد، به همین خاطر گاه و بیگاه با هم میرفتیم و
دیزی میخوردیم.
یک روز که داشتیم دیزی میخوردیم نگاه من به
تابلویی افتاد که به دیوار قهوه خانه آویزان شده بود. از
پدربزرگ راجع به نقاش آن تابلو سؤال کردم.
پدربزرگ نگاهی به تابلو کرد و آهی کشید، بعد
لقمهای را که در دهانش بود قُورت داد و گفت:
این تابلو رو وقتی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 160صفحه 16