مجله نوجوان 160 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 160 صفحه 16

داستان امضا، دیزی، و برگة ریاضی جوون بودم کشیدم ولی اون وقتا عقلم نمی­رسید که یه امضا بندازم پاش تا بعداً معلوم بشه این اثر هنری مال کدوم ننه مرده­ایه! همین مسئله مرابه تک و تا انداخت تا یک امضای خوب برای خودم داشته باشم تا اگر بعدها نقاش بزرگی شدم لااقل یک چیزی گیر زن و بچه­ام بیاید و بعد از مرگم هم که شده پولدار بشوند. از همان روز تصمیم گرفتم یک امضای درست و حسابی برای خودم دست و پا کنم. برای این کار دست کم امضای بیست سی تا آدم مهم، از سیاستمدار گرفته تا هنرمند و بازیگر و شاعررا جمع­آوری کردم و آنها را بررسی کردم. بعد از اینکه به یک سری طرح اولیه رسیدم، متوجه شدم که امضایم شبیه امضای معلم علوممان شده است. من که دلم نمی­خواست سر به تن امضا کردن کار مهمّی است. یعنی از نظر من کار خیلی مهمی بود. آنقدر از امضا کردن لذت می­بردم که پدر بزرگم از خوردن دیزی با ترشی و پیاز و دوغ لذّت نمی­برد. پدربزرگم در جوانی، نقاش بود ولی در دوران بازنشستگی به نقاشی روی آورد تا اوقات فراغتش را به بطالت نگذرانده باشد. وقتی که بچه بودم مرا با خودش سر کار می­برد. چون فکر می­کرد من هم یک روز نقاش ساختمان می­شوم ولی بعد از بازنشستگی که کار کشیدن تابلو راآغاز کرد ظاهراً تصمیمش عوض شد و تصمیم گرفت به من طراحی و نقاشی با رنگ روغن روی بوم را آموزش دهد که شاید در آینده برای خودم یک چیزی بشوم. در این کار بی­استعداد هم نبودم. پدر بزرگ عاشق دیزی بود با ترشی و پیاز و دوغ ولی از وقتی قلبش مریض شد. دیگر کسی برایش در خانه، دیزی درست نمی­کرد، به همین خاطر گاه و بی­گاه با هم می­رفتیم و دیزی می­خوردیم. یک روز که داشتیم دیزی می­خوردیم نگاه من به تابلویی افتاد که به دیوار قهوه خانه آویزان شده بود. از پدربزرگ راجع به نقاش آن تابلو سؤال کردم. پدربزرگ نگاهی به تابلو کرد و آهی کشید، بعد لقمه­ای را که در دهانش بود قُورت داد و گفت: این تابلو رو وقتی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 160صفحه 16