مجله نوجوان 168 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 168 صفحه 29

خود برداشت و به عنوان پیشکش برای شاه برد. او خیال می­کرد که شاه هدیۀ بزرگتری به او خواهد داد چون برادرش آن همه ثروت را فقط به خاطر شلغمی بی­ارزش گرفته بود. بنابراین با خود گفت چطور ممکن است برای آن همه چیزهای خوب هدیه­ای نگیرم؟ پادشاه پیشکش­ها را پذیرفت ولی نمی­دانست چه باید به او برگرداند. بی­نظیر ترین و بهترین چیز همان شلغم بود. برادر ثروتمند شلغم را در گاری گذاشت و به خانه برد. او نمی­دانست خشم و عصبانیت و عقده­های خود را چگونه خالی کند تا این که افکار پلید به سراغش آمد و تصمیم گرفت برادرش را از بین ببرد. برایش نقشه­ای کشید، به چند آدم شرور دستور داد در کمینگاهی بایستند، بعد پیش برادرش رفت و گفت« داداش جان! گنجی پیدا کرده­ام که هیچکس ازش خبری نداره، بیا با هم بریم اونو ور داریم و بین خودمون تقسیم کنیم.» برادر، صادقانه پیشنهادش را پذیرفت و با او به راه افتاد. وقتی به کمینگاه رسیدند، افراد شرور به سرش ریختند و دست و پایش را بستند اما همین که می­خواستند به درخت آویزانش کنند، از دور صدای سم اسب و آواز بلندی شنیده شد، ترسیدند با عجله او را در کیسه­ای کردند و به شاخه­ای آویزان کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. او بالای شاخۀ درخت تلاش زیادی کرد تا سوراخی در کیسه ایجاد کند و برای تنفس سرش را از آن بیرون بیاورد. کسی که از راه می­رسید در فضولی معروف بود. به همۀ کارها سرک می­کشید و می­خواست همه چیز را بداند. جوانی بی­خیال که حالا فارغ ازگرفتاری­های مردم سرخوش آواز می­خواند و از جادۀ جنگلی می­گذشت. مرد از توی کیسه دید که کسی نزدیکش می­شود. گفت :«سلام رفیق، خوش بگذره!» فضول به اطرافش نگاه کرد، متوجه نشد صدا از کجا می­آید. بلند گفت: «کی بود منو صدا زد؟» او از روی درخت جواب داد:« بالای سر تو نگاه کن. من اون بالا، توی کیسه نشسته­ام. مدت کوتاهیه که اینجا چیزهای زیادی یاد گرفته­ام که اطلاعات دیگه در مقابلش هیچ­اند. تازه فهمیدم برای سردر آوردن از کار طبیعت و مردم اینجا بهترین جاست. الآن دیگه از ستارگان، اجرام آسمانی ، مسیر بادها و حرکت شنهای ساحل، درمان بیماریها، ارزش سبزی­ها، پرندگان و سنگ­ها سر در میارم. اگه تو هم بودی دنیایی از آگاهی رو اینجا حس می­کردی». وقتی مرد فضول این مطالب را شنید، خوشحال و متعجب شد و گفت:«چه قدر خوب شد که شما را پیدا کردم، میشه منم توی کیسه برم؟» هرچند او فقط می­خواست ازآن کیسه نجات پیدا کند و دوست نداشت شخص دیگری گرفتارش شود، از آن بالا گفت: «اجازه می­دم به پاداش اخلاق خوبت توی اون بری و ساعتی اون جا بمونی. یک ساعت نشد که من این همه چیز یاد گرفتم.» فضول مدتی منتظر ماند تا به آرزویش برسد. خسته شد، اصرار کرد که اجازه بدهد زودتر آن تو برود. دلش برای کسب مهارت لک زده بود. آن مرد از توی کیسه گفت:« آقای عزیز! اگه بخوام از خونۀ علوم بیرون بیام، لازمه طناب کیسه رو باز کنی و منو زمین بذاری. در غیر این صورت نمی­تونی وارد بشی.» جوان او را پایین آورد، بندهای کیسه را باز کرد و کشاورز آزاد شد. جوان خواست خیلی با عجله به درازا توی کیسه برود. کشاورز گفت:« وایسا، اینطوری که نمی­شه! با سر که توی کیسه نمی­رن.» ولی او کارش را کرد و دستور داد در کیسه را ببندد. کشاورز در کیسه را بست و جوان علم­دوست را به درخت آویزان کرد. تابی هم به او داد و گفت :« چطوره عزیزم؟ احساس می­کنی که علمت داره زیاد میشه و چیزهای خوبی یاد می­گیری؟ آرامشتو حفظ کن تا عقلت هم سرجایش بیاد.» بعد روی اسبش پرید و رفت و ساعتی بعد کسی را فرستاد تا جوان مغرور را از درخت پایین بیاورد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 168صفحه 29