خود برداشت و به عنوان پیشکش
برای شاه برد. او خیال میکرد که شاه
هدیۀ بزرگتری به او خواهد داد چون
برادرش آن همه ثروت را فقط به خاطر
شلغمی بیارزش گرفته بود. بنابراین با
خود گفت چطور ممکن است برای آن
همه چیزهای خوب هدیهای نگیرم؟
پادشاه پیشکشها را پذیرفت ولی
نمیدانست چه باید به او برگرداند.
بینظیر ترین و بهترین چیز همان شلغم
بود. برادر ثروتمند شلغم را در گاری
گذاشت و به خانه برد. او نمیدانست
خشم و عصبانیت و عقدههای خود را
چگونه خالی کند تا این که افکار پلید به
سراغش آمد و تصمیم گرفت برادرش
را از بین ببرد. برایش نقشهای کشید،
به چند آدم شرور دستور داد در
کمینگاهی بایستند، بعد پیش برادرش
رفت و گفت« داداش جان! گنجی
پیدا کردهام که هیچکس ازش خبری
نداره، بیا با هم بریم اونو ور داریم و بین
خودمون تقسیم کنیم.»
برادر، صادقانه پیشنهادش را پذیرفت
و با او به راه افتاد. وقتی به کمینگاه
رسیدند، افراد شرور به سرش ریختند
و دست و پایش را بستند اما همین که
میخواستند به درخت آویزانش کنند،
از دور صدای سم اسب و آواز بلندی
شنیده شد، ترسیدند با عجله او را در
کیسهای کردند و به شاخهای آویزان
کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند.
او بالای شاخۀ درخت تلاش زیادی
کرد تا سوراخی در کیسه ایجاد کند
و برای تنفس سرش را از آن بیرون
بیاورد. کسی که از راه میرسید در
فضولی معروف بود. به همۀ کارها
سرک میکشید و میخواست همه چیز
را بداند. جوانی بیخیال که حالا فارغ
ازگرفتاریهای مردم سرخوش آواز
میخواند و از جادۀ جنگلی میگذشت.
مرد از توی کیسه دید که کسی
نزدیکش میشود. گفت :«سلام رفیق،
خوش بگذره!» فضول به اطرافش نگاه
کرد، متوجه نشد صدا از کجا میآید.
بلند گفت: «کی بود منو صدا زد؟»
او از روی درخت جواب داد:« بالای
سر تو نگاه کن. من اون بالا، توی
کیسه نشستهام. مدت کوتاهیه که
اینجا چیزهای زیادی یاد گرفتهام که
اطلاعات دیگه در مقابلش هیچاند.
تازه فهمیدم برای سردر آوردن از کار
طبیعت و مردم اینجا بهترین جاست.
الآن دیگه از ستارگان، اجرام آسمانی ،
مسیر بادها و حرکت شنهای ساحل،
درمان بیماریها، ارزش سبزیها،
پرندگان و سنگها سر در میارم. اگه
تو هم بودی دنیایی از آگاهی رو اینجا
حس میکردی».
وقتی مرد فضول این مطالب را شنید،
خوشحال و متعجب شد و گفت:«چه
قدر خوب شد که شما را پیدا کردم،
میشه منم توی کیسه برم؟» هرچند او
فقط میخواست ازآن کیسه نجات پیدا
کند و دوست نداشت شخص دیگری
گرفتارش شود، از آن بالا گفت:
«اجازه میدم به پاداش اخلاق
خوبت توی اون بری و ساعتی اون
جا بمونی. یک ساعت نشد که من
این همه چیز یاد گرفتم.»
فضول مدتی منتظر ماند تا
به آرزویش برسد. خسته
شد، اصرار کرد که اجازه
بدهد زودتر آن تو برود. دلش برای
کسب مهارت لک زده بود. آن مرد
از توی کیسه گفت:« آقای عزیز! اگه
بخوام از خونۀ علوم بیرون بیام، لازمه
طناب کیسه رو باز کنی و منو زمین
بذاری. در غیر این صورت نمیتونی
وارد بشی.»
جوان او را پایین آورد، بندهای کیسه
را باز کرد و کشاورز آزاد شد. جوان
خواست خیلی با عجله به درازا توی
کیسه برود. کشاورز گفت:« وایسا،
اینطوری که نمیشه! با سر که توی
کیسه نمیرن.» ولی او کارش را کرد و
دستور داد در کیسه را ببندد. کشاورز
در کیسه را بست و جوان علمدوست
را به درخت آویزان کرد. تابی هم به او
داد و گفت :« چطوره عزیزم؟ احساس
میکنی که علمت داره زیاد میشه و
چیزهای خوبی یاد میگیری؟ آرامشتو
حفظ کن تا عقلت هم سرجایش بیاد.»
بعد روی اسبش پرید و رفت و
ساعتی بعد کسی را فرستاد تا
جوان مغرور را از درخت
پایین بیاورد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 168صفحه 29