مجله نوجوان 168 صفحه 32
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 168 صفحه 32

ولی که «آقا بالاخره ما چه کار کنیم؟ این چک که توی دست ما پوسید. اگه نمیدی بفرستم بره تهران.» آقا ولی در اومد که « این چه حرفیه قاسم آقاجون؟» و این قاسم آقا جونو که تازه یاد گرفته بود با چنان صمیمیتی می­گفت که آدم دلش قنج می­رفت. گفتم:« تو میگی چه کار کنم؟ من تا کی صبر کنم؟ آخه تو هم یه حسن نیتی از خودت نشون بده دیگه.» - تو میگی چه کار کنم؟ هر کار بگی می­کنم. - این چکی که دست منه برگشت خورده. توی پروندۀ تو هم لکۀ ننگی درست شده. به درد منم نمی­خوره. بیا من این چک رو بهت میدم، یه چک بدون تاریخ به من بده. هر موقع پول داشتی بگو تاریخ بزنم برم بانک. - باشه. هرچی تو بگی. همین امروز بیا یه چک دیگه بهت بدم. تلفن که قطع شد رفتم توی فکر که نکنه نقشه داره منو بکشه یه جایی چال کنه که گفتم نه بابا، اصلاً به گروه خونش نمی­خوره و مطمئنم گروه خونش مثبته. نکنه ... بی­خیال شدم و رفتم وکیل­آباد. یه جای خلوت و متروک بود توی قلعۀ وکیل آباد که آقا ولی بنگاه داشت. همین که داخل شدم، آقا ولی داد زد:« اصغر! سریع بدو دو تا نوشابه بگیر بیار برای آقا قاسم.» و خودش اومد کنارم نشست. - خب چه کار می­کنی؟خوبی؟ در همین موقع دو تا غول­تشن سبیل کلفت هم اومدن توی بنگاه و مثل برج زهرمار نشستن جلوی ما و شروع کردن به نگاه کردن. گفتم:« آقا ولی! من کار دارم. چک رو بده تا برم.» - حالا کجا؟ نشستیم به اختلاط! -حالا وقت هست! فعلاً دانشگاه دارم باید برم. (بعدها فهمیدم اون روز معه بوده اما از اونجایی که هر کدوم ما تو یه فکری بودیم،کسی به این موضوع فکر نکرده بود.» - باشه، هر چی شما بفرمایید. و دسته چک رو برداشت و شروع کرد به نوشتن. وقتی تموم کرد،گفت: « خب، حالا چک رو بده تا اینو بهت بدم.» - نه دیگه آقا ولی! شما که توقع نداشتی توی این برّ و بیابون من با یک چک یک میلیون تومنی آفتابی بشم، ها؟ و با سر اشاره­ای هم به آقایون محترم سبیل کلفت کردم. آقا ولی چند ثانیه­ای مات و مبهوت منو نگاه کرد، بعد یک دفعه­ای گل از گلش شکفت و زد زیر خنده. آقایون محترم سبیل کلفت بی­خطر هم زدن زیر خنده. منم زدم زیر خنده و چند لحظه­ای خوش بودیم که آقا ولی محکم زد به پشتم و گفت: « ایول. دمت گرم. انصافاً آخرشی. فکر نمی­کردم اینقدر حالیت باشه. نه بابا، دمت گرم.» و چَک رو گذاشت توی گوشم. اوه نه، چِک رو گذاشت توی دستم که «تو اگه به ما اعتماد نداری به این خاطره که ما رو نمی­شناسی. حق هم داری. بگیر اینم حسن نیت ما.» خوب بود از نیت ما خبر نداشت! دیگه نفهمیدم چی گفتم و اون چی گفت و آقایون سبیل کلفت با معرفت بی­خطر خندون چی گفتن. بقیۀماجرا زیاد هیجانی نیست اما خالی از لطف هم نیست که هفتۀبعد رفتم سینما و نشونی دادم و کیف رو که پیدا شده بود بهم دادن و پولهای حلال توش نبود اما چک آقا ولی دست نخورده بود. مثل اینکه آقا ولی توی دزدها هم اعتباری نداشت. خلاصه حالا دو تا چک از آقا ولی داشتم ولی چه فایده که آقا ولی هفتۀبعد سکته کرد و شد سربار زن و بچه و ما هم از خیر ماجرا گذشتیم تصویر سازی: سروناز خالقی .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 168صفحه 32