مجله نوجوان 175 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 175 صفحه 8

قاسم رفیعا می­پرســیدی بدون تردید شهر سبزی را بــه خاطر می­آورد که آبهای زلالش لذت زندگی را در تو جان می­بخشـد. غافل از اینکه پاییز و زمســتان طرقبه زیباترین فصلهای این شهر است. با عبور از پیــچ عنبران و راه آب یخ زدة سطح خیابان به کوچه باغ پرشیب و تندی می­رســیدی که دو طرف آن را درختهای آلو شــمس گرفته بودند و حالا برگهای زردشان سطح کوچه را پر کرده و با عبور موتور، رقص کنان به اطراف مــوج می­زنند و از آیینة موتور که نگاه می­کنم احساس بودنی دلپذیر سراسر وجودم را پر می­کند. این ســومین بار اسـت کــه در این هفته سـراغ ویلای پیرمرد آمده­ام. دو روز پیــش بـرای آوردن آخرین نامه و اکنون بـرای رفع نگرانـی. دو هفته اسـت که پیرمرد نیامـده و این برای ما که ســاعتهایمان را با عبور او تنظیم می­کردیــم، نگران کننده بود. ویلای بزرگ پیرمرد به قــول ما طرقبه­ایها واقع در نسـر بود و آفتاب جز دقایقی در روز بــه آن نمی تابیـد. با پیچکهای زرد تنیده به جان دیوار و شیشـههای گــرد گرفته و شــبکههای فلزی رنگ زده کــه هرگز ننگ رنــگ را به خود ندیده، زنگ می­زنم. گویا برق نیسـت. آدرس آدرس به من یاد آوری می­کــرد ازش بپرس چرا ما رو قابــل نمی­دونه. و من هرگز نمی­پرسیدم. چون وقت من و اون خیلی بیشتر از این حرفها ارزش داشت. اکثر نامههایی که بــرای پیرمرد می­اومد از شــهرهای دور و از آدمهایــی بود که کمتر تکراری بودن یا لااقل من اسـم مشترکی بین اونا نمی­دیدم. حتماً همة اونا شــاگردای پیرمرد بــودن. آدمایی که برای خودشــون معقول مهندس و معقول­دکتری­بودن. توی اون پاییز سرد رنگ قرمز و زرد، درختهای جادة جا­­غرق انگار بیشــتر از همة ســالهای زندگی در این شـهر به چشم می­اومد. همه چی شــفاف بود، حتی آســفالت یخ زده و پر چالة جاده که ســرمای خودشــو به تمام عضلات درمونــدة آدم منتقل می­کــرد. با این وجود گرمای اندکی که از ســوپاپهای داغ موتــور به پاهــای چکمه­پــوش نامه­رســان منتقل می­شــد چنان لذتی داشـت که قابل توصیف نبود. عبور از کنار رسـتورانهای متروک و نیمه­مرده که در خواب زمستانی فرو رفته بودند، حسـی به آدم می­بخشـید مثل بی اعتبــاری دنیا. هیچ کس جز مردم این شــهر پاییز و زمستان شــهر را به یاد نداشتند. از هر کس در مورد طرقبه خاطرات پستچی پیرمرد­ اِند مــرام و معرفت بــود. خوش صحبــت، مهربـون، توی اون برهـوت انصــاف و لبخند وقتی از راه می­رسـید گل از گل ما می­شکفت. بـا اون عصـای کنده کاری شـده، اون عینـک پنسـی، کلاه دوره­دار و پالتوی بلند، درسـت مثل چخوف و چه حالی هم می­کرد که بهش می­گفتی چخوف. ما که خیلی تنها بودیم، با دیدنش سـر حال می­اومدیم و آقای رئیس صداش در می­اومد که : - اوه اوه قســمت نکنه! این دو تا باز به هم رسیدن. ولی خودش بیشـتر از همه مشـتاق پیرمـرد بود. هر روز یـک نامه، گاهی هـم دو تا نامه و هرگـز تکراری نبود. یـک­ روز پرسـیدم: بـرای کــی نامه می­نویسی؟ -برای همة خودهای تکثیر شده­ام. و مـن چه حالـی می­کــردم که از شنیدن این شطحیات مجسم، ارادتم به او بیشتر می­شـد. با این حال نمی­دونم چرا هیچ وقــت نامههاشــو از طرقبه پست نمی­کرد. آقای رئیس خیلی مقید به آمار ماهانه بــود، برای همین بارها

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 175صفحه 8