قاسم رفیعا
میپرســیدی بدون تردید شهر سبزی
را بــه خاطر میآورد که آبهای زلالش
لذت زندگی را در تو جان میبخشـد.
غافل از اینکه پاییز و زمســتان طرقبه
زیباترین فصلهای این شهر است.
با عبور از پیــچ عنبران و راه آب یخ
زدة سطح خیابان به کوچه باغ پرشیب
و تندی میرســیدی که دو طرف آن
را درختهای آلو شــمس گرفته بودند
و حالا برگهای زردشان سطح کوچه را
پر کرده و با عبور موتور، رقص کنان به
اطراف مــوج میزنند و از آیینة موتور
که نگاه میکنم احساس بودنی دلپذیر
سراسر وجودم را پر میکند.
این ســومین بار اسـت کــه در این
هفته سـراغ ویلای پیرمرد آمدهام. دو
روز پیــش بـرای آوردن آخرین نامه
و اکنون بـرای رفع نگرانـی. دو هفته
اسـت که پیرمرد نیامـده و این برای
ما که ســاعتهایمان را با عبور او تنظیم
میکردیــم، نگران کننده بود. ویلای
بزرگ پیرمرد به قــول ما طرقبهایها
واقع در نسـر بود و آفتاب جز دقایقی
در روز بــه آن نمی تابیـد. با پیچکهای
زرد تنیده به جان دیوار و شیشـههای
گــرد گرفته و شــبکههای فلزی رنگ
زده کــه هرگز ننگ رنــگ را به خود
ندیده، زنگ میزنم. گویا برق نیسـت.
آدرس آدرس
به من یاد آوری میکــرد ازش بپرس
چرا ما رو قابــل نمیدونه. و من هرگز
نمیپرسیدم. چون وقت من و اون خیلی
بیشتر از این حرفها ارزش داشت. اکثر
نامههایی که بــرای پیرمرد میاومد از
شــهرهای دور و از آدمهایــی بود که
کمتر تکراری بودن یا لااقل من اسـم
مشترکی بین اونا نمیدیدم. حتماً همة
اونا شــاگردای پیرمرد بــودن. آدمایی
که برای خودشــون معقول مهندس و
معقولدکتریبودن.
توی اون پاییز سرد رنگ قرمز و زرد،
درختهای جادة جاغرق انگار بیشــتر از
همة ســالهای زندگی در این شـهر به
چشم میاومد. همه چی شــفاف بود،
حتی آســفالت یخ زده و پر چالة جاده
که ســرمای خودشــو به تمام عضلات
درمونــدة آدم منتقل میکــرد. با این
وجود گرمای اندکی که از ســوپاپهای
داغ موتــور به پاهــای چکمهپــوش
نامهرســان منتقل میشــد چنان لذتی
داشـت که قابل توصیف نبود. عبور از
کنار رسـتورانهای متروک و نیمهمرده
که در خواب زمستانی فرو رفته بودند،
حسـی به آدم میبخشـید مثل بی
اعتبــاری دنیا. هیچ کس جز مردم این
شــهر پاییز و زمستان شــهر را به یاد
نداشتند. از هر کس در مورد طرقبه
خاطرات پستچی
پیرمرد اِند مــرام و معرفت
بــود. خوش صحبــت، مهربـون، توی
اون برهـوت انصــاف و لبخند وقتی از
راه میرسـید گل از گل ما میشکفت.
بـا اون عصـای کنده کاری شـده، اون
عینـک پنسـی، کلاه دورهدار و پالتوی
بلند، درسـت مثل چخوف و چه حالی
هم میکرد که بهش میگفتی چخوف.
ما که خیلی تنها بودیم، با دیدنش سـر
حال میاومدیم و آقای رئیس صداش
در میاومد که :
- اوه اوه قســمت نکنه! این دو تا باز
به هم رسیدن.
ولی خودش بیشـتر از همه مشـتاق
پیرمـرد بود. هر روز یـک نامه، گاهی
هـم دو تا نامه و هرگـز تکراری نبود.
یـک روز پرسـیدم: بـرای کــی نامه
مینویسی؟
-برای همة خودهای تکثیر شدهام.
و مـن چه حالـی میکــردم که از
شنیدن این شطحیات مجسم، ارادتم به
او بیشتر میشـد. با این حال نمیدونم
چرا هیچ وقــت نامههاشــو از طرقبه
پست نمیکرد. آقای رئیس خیلی مقید
به آمار ماهانه بــود، برای همین بارها
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 175صفحه 8