به قلم جمیز فین گارنر
برگردان: احمد پوری
داستان
روایتی مدرن از داستان
رامپل استیلت اسکین
خود دعوت کرد اما وقتی اسمرالدا وارد
قصر شــد او را به جای کاخ به اسطبل
پر از کاه برد و از او خواســت همة آن
کاهها را تبدیل به طلا کند.
اسـمرالدا که در اسطبل زندانی شده
بود و ترس جانش را داشـت، نشست
روی زمیــن و هایهــای گریــه کرد.
هیچ وقت تــا آن روز چنین اســتثمار
مرد ســالارانهای در حقش اعمال نشده
بــود. در میــان گریه، ناگهــان مردی
کوتوله با کلاهی خنده دار پیدا شد.
مرد پرســید: «چــرا گریــه می کنی
عزیزم؟»
اسمرالدا یکه خورد اما جوابش را داد:
«شاهزاده دستور داده همة این کاهها را
به طلا تبدیل کنم.»
«خب، حالا چرا گریه میکنی؟»
«معلوم اســت. برای ایــن که چنین
چیزی امــکان ندارد. تو کی هسـتی؟
مگر از این کارها بلدی؟»
مــرد متفاوت الجثــّه خندید و گفت:
«عزیــزم، این قدر به نیم کرة چپ مغز
و دخترش را شوهر دهد.
شایعه درست مثل زبانههای آتش تا
دورترین بخشهای سرزمین پخش شد.
و به گوش شاهزاده هم رسید. شاهزاده
کــه مثل همة هم طبقههایش حریص و
سر تا آز بود، شــایعه را باور کرد و
اسمرالدا را برای جشن سالیانه به قصر
سـالها پیش در یک ســرزمین بسیار
دور دسـت، آســیابانی اقتصــاداً کــم
بهره زندگی میکرد. این آســیابان در
خانهای بسیار محقرانه با تنها دخترش
اسـمرالدا که خانم بسیار مستقلی بود،
به سر میبرد. آسیابان به جای این که
از سیستم اقتصادی که او را در حاشیه
قرار داده اسـت عصبانی باشد، از فقر
خود بســیار شرمگین بود و همیشه در
پـی راهی بود که به ســرعت ثروتمند
شود.
او یک روز با آن روش عقب مانده
و مرد سـالارانة خود فکر کرد: «کاش
میتوانستم کاری کنم دخترم با مردی
ثروتمنــد ازدواج کنــد. این طوری هم
خــود او راحت میشود و هـم دیگر
مجبــور نیســتم کار کنم.» بــرای این
هدف خود راهی هماندیشـیده بود. او
شایعه کرد که دخترش قادر است کاه
را تبدیل به طلای نـاب کند. امیدوار
بــود با چنیــن حرف نادرســتی بتواند
نظر خیلــی از ثروتمندان را جلب کند
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 175صفحه 28