مجله نوجوان 175 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 175 صفحه 12

افسانة وفا یاد دوست داستان روح الله قسمت دوم بهبود بیمار خوب اسـت. هاجر دبه­ای پر از ماسـت می­کــرد و روح الله آن را بـه خانة فقرا می­بــرد. اما وقتی که عمه صاحبه مریض شد، ماست هم اثر نکــرد. بعد از عمه، مــادر روح الله هم گرفتار شــد و از دنیا رفت. حالا دیگر فقط ننه خاور مانده بود که به روح الله برسد. دو سال بعد، وقتی که پیش استادهای خمین علم آموخته بود و پیش برادر و شوهر خواهرش مقداری منطق و مطول و سـیوطی خوانده بــود، رفت اراک تا بقیــة چیزهایــی را که نمی­دانسـت از حاج شیخ عبدالکریم حائری یاد بگیرد. آقا مرتضی خرج یک سـالش را داد و راهی­اش کرد. به اراک که رسید، رفت یک شــب از پاس بر می­گشت، برف سـنگینی آمده بــود. زمین یخ بسـته بــود. پیرمرد نمک فروشـی داشت چـرخ دسـتی­اش را آرام آرام هــل مـی­داد. نگاهش به زمین بود که سـُر نخورد. حواسـش به دو جوان مسـتی که به طرفــش می­آمدند، نبود. جوانها تلوتلــو می­خوردند. به او که رســیدند، کیسـههای نمکــش را پــاره کردند و نمکهــا را روی زمیـن پخـش کردند. روح الله از سـر کوچه دیدشــان، دوید طرفشان و دست یکی­شان را گرفت و پیچ داد، دادش در آمد. دیگری که این را دید، فرار کرد. هنوز دوران جنگ جهانی اول بود که وبا شــایع شــد. می­گفتند ماست برای بزرگتر که شد، ننه خاور سوار کاری و تیراندازی یادش داد. اوضاع خمین هم مثل بقیة شهرهای ایران که در اشغال قوای روس و انگلیس بودند، بی­سـر و سامان بود. اشـرار به سـربازهای روس که شهر را محاصــره کرده بودند، پشــت گرم بودند و به شهر حمله می­کردند. دولت مرکزی دیگر قدرت نداشــت. مردم، شهر را سنگربندی کرده بودند. روح الله اوایـل بلوغش بود. تفنگی داشـت که شـصت تومان برایش خریده بودند. با تفنگش به سرکشی سنگرها می­رفت و با هم سن و سالهایش مشق تیراندازی می­کرد. شبها هم نوبتی پاس می­دادند، حتی شبهای سرد زمستان.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 175صفحه 12