افسانة وفا
یاد دوست
داستان روح الله
قسمت دوم
بهبود بیمار خوب اسـت. هاجر دبهای
پر از ماسـت میکــرد و روح الله آن
را بـه خانة فقرا میبــرد. اما وقتی که
عمه صاحبه مریض شد، ماست هم اثر
نکــرد. بعد از عمه، مــادر روح الله هم
گرفتار شــد و از دنیا رفت. حالا دیگر
فقط ننه خاور مانده بود که به روح الله
برسد.
دو سال بعد، وقتی که پیش استادهای
خمین علم آموخته بود و پیش برادر و
شوهر خواهرش مقداری منطق و مطول
و سـیوطی خوانده بــود، رفت اراک تا
بقیــة چیزهایــی را که نمیدانسـت از
حاج شیخ عبدالکریم حائری یاد بگیرد.
آقا مرتضی خرج یک سـالش را داد و
راهیاش کرد. به اراک که رسید، رفت
یک شــب از پاس بر میگشت، برف
سـنگینی آمده بــود. زمین یخ بسـته
بــود. پیرمرد نمک فروشـی داشت
چـرخ دسـتیاش را آرام آرام هــل
مـیداد. نگاهش به زمین بود که سـُر
نخورد. حواسـش به دو جوان مسـتی
که به طرفــش میآمدند، نبود. جوانها
تلوتلــو میخوردند. به او که رســیدند،
کیسـههای نمکــش را پــاره کردند و
نمکهــا را روی زمیـن پخـش کردند.
روح الله از سـر کوچه دیدشــان، دوید
طرفشان و دست یکیشان را گرفت و
پیچ داد، دادش در آمد. دیگری که این
را دید، فرار کرد.
هنوز دوران جنگ جهانی اول بود که
وبا شــایع شــد. میگفتند ماست برای
بزرگتر که شد، ننه خاور سوار کاری و
تیراندازی یادش داد. اوضاع خمین هم
مثل بقیة شهرهای ایران که در اشغال
قوای روس و انگلیس بودند، بیسـر و
سامان بود.
اشـرار به سـربازهای روس که شهر
را محاصــره کرده بودند، پشــت گرم
بودند و به شهر حمله میکردند. دولت
مرکزی دیگر قدرت نداشــت. مردم،
شهر را سنگربندی کرده بودند. روح الله
اوایـل بلوغش بود. تفنگی داشـت که
شـصت تومان برایش خریده بودند. با
تفنگش به سرکشی سنگرها میرفت و
با هم سن و سالهایش مشق تیراندازی
میکرد. شبها هم نوبتی پاس میدادند،
حتی شبهای سرد زمستان.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 175صفحه 12