مجله نوجوان 175 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 175 صفحه 15

را در آوردهانــد می­رســانم که خانوادة مذکور تنها دارای یک دختر خردسال 6 سـاله می­باشـند، لذا عاجزانه تقاضا می­فرماییم مزاحم نشوید! مادر بزرگ در پیغامی تلفنی بر روی پیامگیر: ننه! من سلامتی پوستم تهدید شــده چند ساااااله. .. دکترها گفتند 6 میلیون می­گیریم تــا عینهو یک دختر بیست ساله جوانت کنیم. این شماره حساب من است:. ....123 اگر تا فردا صبح ریختی به حساب که ریختی، اگر نریختی شـیرم را حلالت نمی­کنـم. دیگر تو اولاد من نیسـتی... می­روم اسـمت را از شناسنامه­ام خط می­زنم ... وصیت می­کنم یک دستمال کاغذی از من به ارث نبری... شبانه­روز نفرینت می­کنم. ... می­روم برایت شـمع روشـن می­کنم کــه روزگارت سـیاه بشـود... خلاصه اگر تا فردا صبح پول آمد که هیچ­چی و الّا یک راسـت از بانک می­روم ثبت احوال و اسمت را از توی شناسنامه­ام خط می­زنم... تّق. بابا : ایشـالّا بچّه، معد و روده­ات به هم گـره بخورد که من سـر یک برج اقساط تو حقّ­ السـکوت گرفتم و باید این همه بدبختی را تحمّل کنم! پ.ن : از کلیّـة هموطنــان گرامـی تقاضا می­شـود برای این پــدر گرامی و حادثه­دیده صبـری جمیـل آرزو بفرمایند. همــان طـور کــه می­دانیـم سیسـتم لوله­کشی آب مدرسه به علاوة سیستم گرمایشـی و سرمایشـی و همین طور مشـکل عملکرد فاضلاب مدرســه به علاوة یک سری مخارج ریز و درشت دیگـر، میلیونهـا ریال هزینــه دارد و آموزش و پرورش هم کسـری بودجه. لذا باید این مخــارج را خیّرین محترم و مرفّه زحمتش را بکشند. از آنجا که پدر شـما به نیک نامی شهرت دارند و بـه تازگی وضع رفاهی­تــان هم با یک قرعه کشــی نــان و آب­دار زیر و رو شـده اسـت، لذا پدر محترمتان را به مدرسه بفرسـتید و گر نه شما خودتان هم از فردا تشریف نیاورید... نامة شهردار محترم : جنـاب آقای فلانی! شـما به دلیل عــدم صداقت در اظهار دارایــی و مایملک خویش و فریـب سـازمانهای ذی ربط به جهت محاسـبة عوارض و مالیـات پرداختی حضرتعالـی، به پرداخت شـیش برابر مالیات اعلام شده محکوم می­شوید. با آرزوی موفقیّت آبجی کوچیکة بنـده با گریه و زاری از پشـت خطی مشـکوک و ناشناس: بابا 24 سـاعت مهلت داری یک گاو صندوق پر از یورو را به همراه پنج کیلو آجیل و تخمه و چهار بسـته سـیگار و یک بسته پاستیل وسط بیابانهای کرج بگذاری ومن را سـالم تحویل بگیری. در غیـر اینصورت از فــردا دیدارمان می­افتد به قیامت! تحمیـل چـاپ آگهــی در کلیـة روزنامههای کثیر الانتشار به مادرمان: بدین وسیله به اطلاع کلیة خواستگاران محترمی که پاشـنة در منزل واقع در منطقـة فلان کوچــة بهـمان پلاک. .. بابا با نگاهی که یعنی خدا بهت رحم کـرد: نوکرتم، به من چه ربطی دارد؟! می­خواهی سـر این دو تا پیراشکی که هر روز این بچّه کوفت می­کند پول بنز را از جان ما بیرون بکشی؟! دوباره اصغر آقا از آن ور آیفون: من می­گویم هِی تو ســر این بچّه نزن، سر چهار پنج تا تجدیدی، مرگ من نباشد، مرگ خـودش، آی کیویش به باباش کشـیده بد فُرم! مرد حسابی، می­گویم عکس سـه در چهـارت را می خواهم، می­گویی پول الگانس نداری؟! مگر من دارم برادر من؟ بابا با اوقات تلخی: گرفتی ما را اصغر آقا؟! خب آدم حسابی، تو که پول یک چرخ الگانس را هم نداری واســه چی بوق و کرنا کردی جایزة قرعه کشی الگانس می دهی؟! دوباره اصغر آقا از آن ور آیفون: بردار مـن! کی حالا خواسـت الگانس جایزه بدهد؟! آن عکس سـه در چهارت را می­آوری یا بروم سراغ یکی دیگر؟! بابــا با حالتـی که وقتی بنده مسـأله مثلثــات می­بینم، بهـم زل می­زند و به اصغر آقا می­گوید: اَ.... ه! حالا چه جوری می­خواهی اسم من را جلوی چشم ملّت از قرعه کشـی دربیاوری؟! بابا دیوید کاپرفیلد! دوبــاره اصغـر آقا از پشت آیفون: نوکرتم، آن عکس را می­آوری یا نه؟! تو کار بــه اینجاهایش نداشــته باش. هضمش برایت مشکل است! آن عکس را آوردی که آوردی، نیاوردی قلم پای بچّه­ات را خرد و خاکشیر می­کنم دیگر جلوی مغازة من پیدایش بشود! بعد از حادثه آقای مدیر خطـاب به بنده: فرزندم،

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 175صفحه 15