مجله نوجوان 175 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 175 صفحه 9

بــه نفس نفس افتـادی، آخر خطی. نه همدمی، نه حتی یک سگ دست آموز. حالا وقتشـه آماده بشـی برای مردن. خدا هم فراموشـت کرده. فقط خودتی و خودت. مثل اونایی که با خودشـون شـطرنج بــازی می­کنن. مــات ماتی، دیگه نوشــتن هم مشکلتو حل نمی­کنه. دیروز که از پلهها افتادی، باورت شد. خودت باعث شدی تنها بمونی. اگه دل به حکمـت مهاراجه می­دادی و خودتو راحت می­کردی... نخند. بخند، خوشم می­آد به روی خودت نمی­یاری. پوست کلفت گــردن باریک. وقتی تمام خاک و گشتی و درمونده شدی اومدی توی این گوشــه کپیدی که مرگ بیاد سراغت و... و آخر نامه نوشــته بود: دیگه از نامه نوشتن خسته شده­ام. -همـان شـاگردانی که دایــم با او مکاتبه داشتند. زن لبخند تلخی می­زند و در حالی که در ماشـین را می­بندد و جواب غرغر همسـرش را می­دهد، بــه گونه­ای که انگار اصــلاً جواب حرف من نباشــد، می­گوید: عادت همیشگی و کودکانه. تا غــروب از فکر اتفاقــات عجیب و غریب این چند روز خارج نمی­شــوم و دایم به آخرین حرف زن فکر می­کنم. - عادت همیشگی و کودکانه. ناگهان به یاد نامهها می­افتم. به سراغ کیـف نامه مـی­روم. پس از بررسـی نامههــا به نکتة جالبی پی می­برم. تمــام نامهها با یک خط نوشته شده. بگذارید آخرین نامه را با هم بخوانیم: پیرمرد­سلام می­بینم بد جوری در می­زنم. موتور را خاموش می­کنم و روی جک می­گذارم. شروع می­کنم به کوبیدن در. دستکش را در می­آورم و در را می­کوبم. پیرمرد کجاســت؟ باغ از سـمت دیگر رو به کوچه­باغ امتداد دارد. صدا به همه جا می­رســد اما باز هم بــرای اطمینان بیشــتر از روی در سـرکی به داخل باغ می کشم. در نیمه باز است. پشت در را نگاه می­کنم. تمام نامههــا و چنــد روزنامــه و قبض آب و برق پشــت در افتــاده و یا به داخل باغچه سُــر خورده. نگران می­شوم. به داخل حیــاط می­پرم و نامهها را داخل کیفم می­ریــزم و به داخل ســاختمان سرک می­کشم. در عین حال پشت سر هم صدا می­زنم: -استاد... استاد داخل ســاختمان را بــوی عجیبی پر کرده اسـت. بوی خفه کننده و عجیبی کــه آدم را گیــج می­کنــد. در اتــاق مطالعــة پیرمرد را که بــاز می­کنم در کنار بخاری روشـن و همراه با گرمای گیج کننده و بوی تعفن شدید، چشمم به بــدن فرو ریختة پیرمرد می­افتد. به سرعت از سـاختمان خارج می­شوم و کنار باغچه بالا می­آورم. دو روز بعد بــرای جمع آوری اثاثیة پیرمرد آمدهانــد. دخترش و دامادش کــه دایم غر می­زند و از نرســیدن به پرواز ســخن می­گویــد. موقع حرکت، دخترش از اینکــه پیرمرد را یافته­ام و نگذاشته­ام خوراک گرگها شود، تشکر می­کنـد و از او می­پرســم: شاگردان پیرمرد خبر دارند؟ با تعجب می پرسد: کدام شاگردان؟

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 175صفحه 9