بــه نفس نفس افتـادی، آخر خطی. نه
همدمی، نه حتی یک سگ دست آموز.
حالا وقتشـه آماده بشـی برای مردن.
خدا هم فراموشـت کرده. فقط خودتی
و خودت. مثل اونایی که با خودشـون
شـطرنج بــازی میکنن. مــات ماتی،
دیگه نوشــتن هم مشکلتو حل نمیکنه.
دیروز که از پلهها افتادی، باورت شد.
خودت باعث شدی تنها بمونی. اگه دل
به حکمـت مهاراجه میدادی و خودتو
راحت میکردی... نخند. بخند، خوشم
میآد به روی خودت نمییاری. پوست
کلفت گــردن باریک. وقتی تمام خاک
و گشتی و درمونده شدی اومدی توی
این گوشــه کپیدی که مرگ بیاد
سراغت و...
و آخر نامه نوشــته بود: دیگه از
نامه نوشتن خسته شدهام.
-همـان شـاگردانی که دایــم با او
مکاتبه داشتند.
زن لبخند تلخی میزند و در حالی که
در ماشـین را میبندد و جواب غرغر
همسـرش را میدهد، بــه گونهای که
انگار اصــلاً جواب حرف من نباشــد،
میگوید: عادت همیشگی و کودکانه.
تا غــروب از فکر اتفاقــات عجیب و
غریب این چند روز خارج نمیشــوم و
دایم به آخرین حرف زن فکر میکنم.
- عادت همیشگی و کودکانه.
ناگهان به یاد نامهها میافتم. به سراغ
کیـف نامه مـیروم. پس از بررسـی
نامههــا به نکتة جالبی پی
میبرم. تمــام نامهها
با یک خط نوشته
شده. بگذارید
آخرین نامه را با
هم بخوانیم:
پیرمردسلام
میبینم بد جوری
در میزنم. موتور را خاموش میکنم و
روی جک میگذارم. شروع میکنم به
کوبیدن در. دستکش را در میآورم و
در را میکوبم. پیرمرد کجاســت؟ باغ
از سـمت دیگر رو به کوچهباغ امتداد
دارد. صدا به همه جا میرســد اما باز
هم بــرای اطمینان بیشــتر از روی در
سـرکی به داخل باغ می کشم. در نیمه
باز است. پشت در را نگاه میکنم. تمام
نامههــا و چنــد روزنامــه و قبض آب
و برق پشــت در افتــاده و یا به داخل
باغچه سُــر خورده. نگران میشوم. به
داخل حیــاط میپرم و نامهها را داخل
کیفم میریــزم و به داخل ســاختمان
سرک میکشم. در عین حال پشت سر
هم صدا میزنم:
-استاد... استاد
داخل ســاختمان را بــوی عجیبی پر
کرده اسـت. بوی خفه کننده و عجیبی
کــه آدم را گیــج میکنــد. در اتــاق
مطالعــة پیرمرد را که بــاز میکنم در
کنار بخاری روشـن و همراه با گرمای
گیج کننده و بوی تعفن شدید، چشمم
به بــدن فرو ریختة پیرمرد میافتد. به
سرعت از سـاختمان خارج میشوم و
کنار باغچه بالا میآورم.
دو روز بعد بــرای جمع آوری اثاثیة
پیرمرد آمدهانــد. دخترش و دامادش
کــه دایم غر میزند و از نرســیدن به
پرواز ســخن میگویــد. موقع حرکت،
دخترش از اینکــه پیرمرد را یافتهام و
نگذاشتهام خوراک گرگها شود، تشکر
میکنـد و از او میپرســم: شاگردان
پیرمرد خبر دارند؟
با تعجب می پرسد: کدام شاگردان؟
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 175صفحه 9