مجله نوجوان 175 صفحه 32
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 175 صفحه 32

مگه اینا دل ندارن؟ خُــب برادر من! هوا گرمه و توی هوای گرم هم فقط بســتنی خنک می چســبه! مگه اینا دل نــدارن؟ مگه گرمشون نمی شه؟ مگه...؟ اصلاً به ما چه که فضولی کنیم؟ بیایید اینور تا یه لقمه بستنی راحت از گلوشون پایین بره! آقا جان بیا اینور! شوخی آخه فوتبال تا کجا؟ آنهایــی که ریــز ریز فوتبــال را اختراع کردنــد. هیچوقت فکرش را هم نمی کردند که فوتبال تا ته دِیرها هم نفوذ کند. به طوری که این خواهران روحانی برای مسابقة گل کوچیک و رقابت با بر و بچز دِیر مجاور تیم بدهند! در کلاس راه می­رفت، دستهایش را به هــم می­مالید و با اعتمــاد به نفس بالا می­گفت: خب بچهها، درس جلسة قبل را مرور می کنیم. سفارشــهای مشــتریانش را قبــول می­کرد امــا زمان تحویــل، بهانههای مختلفی می­آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد. تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو ســه بار پدرش را به خاک سپرده بود و دههـا بار به خواسـتگاری رفته بود. حالا رئیس او خوشــحال است که او را آدم کــرده، مدیر آموزشـگاه راضی اسـت که استاد کلاســش منظم شده و مشـتریانش مثل روزهــای اول زیاد شـدهاند اما او دیگر با خودش صادق نیست. او الان یک بازیگر است. را بــا دقت و کیفیت در زمانی که آنها می­خواهنــد تحویل دهد، ســفارش را قبول نمی­کرد و عذر می­خواسـت، یک روز فهمید مشــتریانش بســیار کمتر شدهاند. مرد نشســته بود و بــه موهای بلند و کم پشــتش دســت می­کشــید. بعد به فکر فرو رفـت. باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می­کرد، ناگهان فکری به ذهنش رســید. او می توانست بازیگر باشد. از فــردا صبح، مرد هر روز به موقع سـر کارش حاضر می­شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می­داد و همة سفارشات مشتریان را قبول می­کرد. او هر روز دو سـاعت سرکار چرت می­زد. وقتــی برای تدریس آماده نبود مــرد هــر روز دیــر ســر کار حاضر می­شد. وقتی می گفتند چرا دیر می­آیــی؟ جواب می­داد: یک ســاعت بیشــتر می­خوابم تا انــرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی­گیرم. یک روز رئیس او را خواست و برای آخریـن بار اخطار کــرد که دیگر دیر سر کار نیاید. مــرد هر وقـت مطلب آمــاده برای تدریس نداشــت، به رئیس آموزشگاه زنگ می­زد تا شــاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود. یک روز از پچ­پچهای همکارانش فهمید که ممکن اسـت برای ترم بعد دعوت به کار نشود. مرد هر زمان نمی­توانست کار مشتری

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 175صفحه 32