افشین علاء
حسین و پطرس
کشور لالههای رنگارنگ
در همان کشوری که میسازند
بین دریا و شهر، سدّ بلند
روزی از روزها که پطرس ما
میگذشت از کنار اقیانوس
دید سوراخ کوچکی در سد
در دلش ترس و اضطراب افتاد
رفت و انگشت روی درز گذاشت
تا شکافش بزگتر نشود
روز رفت و شب آمد و دریا
غرق شد در میان تاریکی
پطرس امّا هنوز آنجا بود
زنگ انشا سوار بال خیال
قصد رفتن به قصّهها میکرد
قلمش
مثل چشمه جاری بود
ساعت فارسی که دیگر هیچ،
شعرها، نثرها، حکایتها
همۀ برگها بهاری بود
... یکی از درسها که یادم ماند
قصّۀ کودک فداکاریست
نام او «پطرس» از دیار هلند
یاد آن روزهای خوب به خیر
یاد آن روزها که غصّه و غم
در دل خندههای ما گم بود
کودکی بود و شور و بیخبری
شاعر این کتاب، آن موقع
کودکی در کلاس سوم بود
بازیاش خواندن و نوشتن بود
با کتاب و قلم غذا میخورد
با سرودن لباس میپوشید
درس را مثل آب میفهمید
قصه را مثل قند میبلعید
شعر را مثل شیر مینوشید
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 193صفحه 4