شهر میچرخید، تفریح میکرد. گیهارد
به ویترین ساعتفروشی نزدیک شد و
با دقت تمام آنجا را بررسی کرد. هیچ احساسی در صورت او دیده نمیشد. او
دو هفتة تمام هر روز مغازه را برانداز
کرده بود اما هیچ وقت وارد نشده بود.
او ساعتش را یک ساعت عقب کشید و
وارد مغازه شد.
مردی مشغول صحبت کردن با صاحب
مغازه بود. با این حال جلو آمد و
بهگیهارد زل زد.
ـ بفرمایید.
ـ فکر میکنم ساعتم از حدود یک
ساعت پیش خوابیده است.
او ساعت را روی پیشخوان مغازهگذاشت. عقربههای ساعت، 9 را نشان میدادند.
ساعتفروش جواب داد: درست است، خوابیده.
گیهارد مراقب مرد دیگر بود ولی او
بیخبر از همه جا مشغول تماشای
کاتالوگهای ساعتهای جدید بود.
ساعتفروش، ساعت را تنظیم کرد.
گیهارد گفت: لطفاً بند آن را هم عوض
کنید. بهزودی پاره میشود.
بعد به پیشخوان تکیه زد و منتظر ماند
. مرد ساعتفروش به اتاقکی در پشت
مغازهاش رفت. حدود 5 دقیقة بعد،
ساعتفروش کوچکاندام بازگشت.
ساعت را بهگیهارد داد و گفت: خیلی
مواظب باش.
سپس سینهاش را صاف کرد و ادامه
داد: ساعت خیلی ظریفی است.
گیهارد به خشکی تشکر کرد و از مغازه
خارج شد.
در تمام طول مسیر برگشت، گیهارد از
اهمیت بند ساعتش آگاه بود اما حتی
برای یک بار هم بهآن نگاه نکرد. چند
دقیقۀ بعد، گیهارد به اتاق کوچکش
رسیده بود و به محض اینکه وارد اتاق
شد، بدون کوچکترین علامت لنگی و
با چابکی تمام به پوشاندن تمام درها و
پنجرهها پرداخت. او برای لحظهای وسط
اتاق ایستاد و همة منافذ نور را بررسی
کرد. بسیار خوب، تمام پردهها کشیده
شده بودند و تمام درها قفل بودند
. سپس با چاقوی کوچکی بند ساعت را باز کرد و انتهای آن را برید و کاغذ ظریفی
را از میان بند بیرون کشید. او کاغذ را
روی میزش گذاشت و با ذرهبین شروع
به خواندن پیغام رمزی روی آن کرد: «کامیونهای حامل سربازان، فردا صبح
از میدان کینگچارلز عبور میکنند. فوراً اقدام کنید.»
گیهارد کاغذ را در جاسیگاری سوزاند
و برای یک لحظه متفکرانه باقی ماند.
او قبلاً میدانست که تعداد زیادی از کامیونهای گاراژهای میدان لینگچارلز
برای حمل سرباز به کار میروند.
سربازانی که مطابق مأموریت گیهارد
باید قبل از رسیدن به میدان جنگ تکه
تکه میشدند. گیهارد چمدانش را از زیر تخت بیرون کشید و آن را روی میز باز
کرد. او یکی از بمبها را بیرون کشید.
بمب، پهن و تخت بود. از نوعی کاملاً متفاوت که با سیم به موتور ماشین
وصل میشد و به محض روشن شدن
ماشین، منفجر میشد.
گیهارد قصد داشت 14 بمب را با
خود ببرد و تمام آنها را در عرض دو
ساعت ببندد و جزئیات ساعات کار
تمام گاراژهای ارتش لندن را داشت.
بنابراین به سراغ اطلاعات گاراژ میدان
کینگچارلز رفت. نیمهشب همة
سربازها و مکانیکها رفتهاند، ساعت 2
نیمهشب پلیس گشت از آنجا میگذرد
و با توجه به نظم انکارناپذیر انگلیسها گیهارد خوشحال بود که در فاصلة
ساعت 12 تا 2 نیمهشب برای کار گذاشتن بمبها فرصت دارد. او با وسواس فراوان چندین بار نقشه را بررسی کرد و
به تمام جزئیات آن فکر کرد. سپس در حالی که لبخندی بر لب داشت، سراغ ساعتش رفت. بند آن را عوض کرد و
آن را یک ساعت و چهار دقیقه جلو
کشید چون بهعنوان رمز، موقع ورود به مغازۀ ساعتفروشی آن را یک ساعت
و چهار دقیقه عقب کشیده بود. او هرگز جزئیات را فراموش نمیکرد و همین موضوع از او یک جاسوس و مأمور
مخفی بسیار خوب ساخته بود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 193صفحه 13