مجله نوجوان 193 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 193 صفحه 13

شهر می­چرخید، تفریح می­کرد. گیهارد به‏ ویترین ساعت­فروشی نزدیک شد و با دقت تمام آنجا را بررسی کرد. هیچ احساسی در صورت او دیده ‏نمی­شد. او دو هفتة تمام هر روز مغازه­ را برانداز کرده‏ بود اما هیچ وقت وارد نشده‏ بود. او ساعتش را یک ساعت عقب کشید و وارد مغازه ‏شد. مردی مشغول صحبت کردن با صاحب مغازه‏ بود. با این حال جلو آمد و به‏گیهارد زل زد. ـ بفرمایید. ـ فکر می­کنم ساعتم از حدود یک ساعت پیش خوابیده ‏است. او ساعت را روی پیشخوان مغازه‏گذاشت. عقربه­های ساعت، 9 را نشان می­دادند. ساعت­فروش جواب داد: درست است، خوابیده. گیهارد مراقب مرد دیگر بود ولی او بی­خبر از همه­ جا مشغول تماشای کاتالوگهای ساعتهای جدید بود. ساعت­فروش، ساعت را تنظیم کرد. گیهارد گفت: لطفاً بند آن را هم عوض کنید. به‏زودی پاره‏ می­شود. بعد به ‏پیشخوان تکیه‏ زد و منتظر ماند . مرد ساعت­فروش به‏ اتاقکی در پشت مغازه­اش رفت. حدود 5 دقیقة بعد، ساعت­فروش کوچک­اندام بازگشت. ساعت را به‏گیهارد داد و گفت: خیلی مواظب باش. سپس سینه­اش را صاف کرد و ادامه ‏داد: ساعت خیلی ظریفی است. گیهارد به ‏خشکی تشکر کرد و از مغازه‏ خارج شد. در تمام طول مسیر برگشت، گیهارد از اهمیت بند ساعتش آگاه ‏بود اما حتی برای یک بار هم به‏آن نگاه ‏نکرد. چند دقیقۀ بعد، گیهارد به ‏اتاق کوچکش رسیده ‏بود و به‏ محض اینکه ‏وارد اتاق شد، بدون کوچکترین علامت لنگی و با چابکی تمام به ‏پوشاندن تمام درها و پنجره­ها پرداخت. او برای لحظه­ای وسط اتاق ایستاد و همة منافذ نور را بررسی کرد. بسیار خوب، تمام پرده­ها کشیده ‏شده ‏بودند و تمام درها قفل بودند . سپس با چاقوی کوچکی بند ساعت را باز کرد و انتهای آن را برید و کاغذ ظریفی را از میان بند بیرون کشید. او کاغذ را روی میزش گذاشت و با ذره­بین شروع به‏ خواندن پیغام رمزی روی آن کرد: «کامیونهای حامل سربازان، فردا صبح از میدان کینگ­چارلز عبور می­کنند. فوراً اقدام کنید.» گیهارد کاغذ را در جاسیگاری سوزاند و برای یک لحظه‏ متفکرانه ‏باقی ماند. او قبلاً می­دانست که‏ تعداد زیادی از کامیونهای گاراژهای میدان لینگ­چارلز برای حمل سرباز به ‏کار می­روند. سربازانی که‏ مطابق مأموریت گیهارد باید قبل از رسیدن به ‏میدان جنگ تکه ­تکه ‏می­شدند. گیهارد چمدانش را از زیر تخت بیرون کشید و آن را روی میز باز کرد. او یکی از بمبها را بیرون کشید. بمب، پهن و تخت بود. از نوعی کاملاً متفاوت که ‏با سیم به‏ موتور ماشین وصل می­شد و به‏ محض روشن شدن ماشین، منفجر می­شد. گیهارد قصد داشت 14 بمب را با خود ببرد و تمام آنها را در عرض دو ساعت ببندد و جزئیات ساعات کار تمام گاراژهای ارتش لندن را داشت. بنابراین به‏ سراغ اطلاعات گاراژ میدان کینگ­چارلز رفت. نیمه­شب همة سربازها و مکانیکها رفته­اند، ساعت 2 نیمه­شب پلیس گشت از آنجا می­گذرد و با توجه‏ به‏ نظم انکار­ناپذیر انگلیسها گیهارد خوشحال بود که‏ در فاصلة ساعت 12 تا 2 نیمه­شب برای کار گذاشتن بمبها فرصت دارد. او با وسواس فراوان چندین بار نقشه‏ را بررسی کرد و به‏ تمام جزئیات آن فکر کرد. سپس در حالی که ‏لبخندی بر لب داشت، سراغ ساعتش رفت. بند آن را عوض کرد و آن را یک ساعت و چهار دقیقه‏ جلو کشید چون به‏عنوان رمز، موقع ورود به‏ مغازۀ‏ ساعت­فروشی آن را یک ساعت و چهار دقیقه ‏عقب کشیده‏ بود. او هرگز جزئیات را فراموش نمی­کرد و همین موضوع از او یک جاسوس و مأمور مخفی بسیار خوب ساخته‏ بود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 193صفحه 13