
بالاخره موقع عملیات رسید و گیهارد
در تاریکی به راه افتاد. در کوچة پشتی میدان کینگچارلز، گیهارد به ساعتش نگاهکرد.
- دقیقاً 12!
گیهارد لبخند زد. همه چیز به دقت
یک ساعت، درست پیش میرفت. او
سراغ اولین کامیون رفت و کمی سیم و
سیمچین را از جیبش بیرون کشید. زیر کامیون دراز کشید و بمب را دقیقاً در
جای مناسبش کار گذاشت که یک نفر
مچ پایش را گرفت. درد، نفس گیهارد
را بند آورد. او لبش را گزید و نفسش
را حبس کرد. بعد پیش خود فکر کرد: امکان ندارد، هیچ کس نباید اینجا باشد.
در این ساعت، هیچ کس نباید اینجا
باشد. من برنامه را بارها کنترل کردهام
اما فشار روی مچ پایش ادامه داشت. صدایی گفت: «خیلی خوب آقا، بیا
بیرون.»
سیمچین از دست گیهارد رها شد و
گیهارد در یک واکنش آنی پایش را رها کرد و خودش را از سمت دیگر بیرون
کشید و پا به دویدن گذاشت. مردی
شلیک کرد و مرد دیگری سوت زد و
سگی که معلوم نبود از کجا پیدایش
شد، از پشت به او حمله کرد و او را
روی زمین انداخت. گیهارد توانست از
شرّ سگ خلاص شود ولی هنوز چند
قدمی بیشتر ندویده بود که صدای
شلیک گلولهای دیگر و سوزش شدیدی
در پشتش او را متوقف کرد. سربازها او را
دوره کردند. آنها کلی به جاسوس
احمقی که قبل از خروج سربازها وارد
گاراژ شده بود، خندیدند. گیهارد مرده
بود و خندة آنها را نمیشنید. یکی از سربازها متوجه ساعت گیهارد شد.
چهساعت قشنگی هم داشته و دیگری جواب داد ولی خراب است. ببین یک
ساعت جلو است!
شاید بیشتر از همه مرد ساعتفروش
از خواندن خبر مرگ گیهارد متعجب
شد. او پیش خودش فکر میکرد:
عجیب است! او که خیلی اعتماد به نفس داشت. من هم که سنگ تمام گذاشتم
و حتی ساعتش را قبل از اینکه تحویل
بدهم دقیقاً جلو کشیدم و تنظیم کردم.
پس چطور این اتفاق افتاد؟
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 193صفحه 14