بعد از آن درس را نفهمیدم
چمشهایم به درس بود امّا
طاقت خواندن کتاب نداشت
هیچ چیزی جز او نمیدیدم
زنگ آخر برای رفتن هم
انوانم دگر شتاب نداشت
ناگهان پطرس از خیالم رفت
گرچه افسانۀ شهامت او
در جهان بزرگ پیچیده
ما ز پطرس بزرگتر داریم
داستانی پر از حماسه و عشق
ماجرای حسین فهمیده
در دبستان هنوز هم شاید
بچّهها ماجرای پطرس را
با صدای بلند میخوانند
من به این فکر میکنم امّا
ماجرای حسین ما را نیز
بچّههای هلند میدانند؟
مطلبی را شنیدم از اخبار
که تمام تن مرا لرزاند
ناگهان گیج و بیحواس شدم
خبر این بود: «کودکی دیروز
در حوالی شهر خرمشهر
قصّهای جاودان و زیبا ساخت
تا نیفتد به دست دشمن، شهر
به کمر بست چند نارنجک
رفت و خود را به زیر تانک انداخت
تانک آتش گرفت و دشمن هم
گیج و مبهوت ماند و با وحشت
شد فراری ز ترسِ آن کودک
او ولی غرق خون پاکش بود
گل صدبرگ، صد ورق شده بود
در ملاقات تانک و نارنجک
هر چه فریاد زد کسی نشنید
همه در خانههای خود بودند
وه که پطرس چقدر تنها بود!
داد زد: «... شهر در خطر است!
یک نفر در کنار دریا نیست،
تا نگاهی به این تَرَک بکند؟»
چشمها را به هر طرف گرداند
جز خودش هیچکس نبود آنجا
تا بیاید به او کمک بکند
ترس و ضعف و گرسنگی میخواست
صبر و طاقت بگیرد از پطرس
پطرس امّا به زیر بار نرفت
باز هم ماند و استقامت کرد
تا که از حال رفت و شد بیهوش
ولی از پیش سد کنار نرفت...
قصۀ پطرس هلندی را
بارها خواندم و هزاران بار
نام پطرس دل مرا لرزاند
در دل خاطرات کودکیام
مثل یک آفتاب نورانی
یاد پطرس همیشه باقی ماند...
سالها از پی هم آمد و رفت
سال پنجاه و نه رسید از راه
اولین سال جنگ تحمیلی
دشمن از هر طرف به ایران تاخت
همه جا بمب بود و خون و خطر
در سرآغاز سال تحصیلی
یکی از روزهای پاییزی
که به همراه بچّههای دگر
نم نمک عازم کلاس شدم
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 193صفحه 5