نوشتههای شما
دوستان عزیز!
لطفاً همراه با اثری که میفرستید عکستان را نیز ارسال کنید تا در کنار نوشتههایتان چاپ شود.
آئین عاقلی
درخت سنجد
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک خاله پیرزنی بود که خانهای داشت به کوچیکی یک قوطی کبریت. خاله پیرزن توی حیاط خانهاش
درخت سنجدی داشت که برگهاش
به آسمون رسیده بود. هر روز خاله پیرزن از سنجدهای درخت میچید
و میخورد تا پا دردش خوب بشه و
به جای سنجدهای چیده شده، هر روز خاله پیرزن به درخت میرسید و به
اون آب میداد و براش زیر لبی آواز میخواند. تا اینکه یک روز وقتی خاله پیرزن میخواست سنجد بچینه، دید
تمام سنجدها را کسی خورده و هسته هاشو زیر درخت انداخته. آن روز هیچ سنجدی نبود که خاله پیرزن بخورد و
آن شب خاله پیرزن از درد خوابش
نبرد. روز بعد وقتی خاله پیرزن به
سراغ درخت رفت، دید یک کلاغ
توی درخت نشسته و یکی یکی تمام سنجدها را میچینه و میخوره. خاله
از کلاغه خواست که سنجدها را نخوره اما کلاغ گوش نکرد و به خوردن ادامه داد و تمام سنجدهای رسیده را خورد
و رفت. روز بعد دوباره کلاغه آمد و دوباره سنجدها را خورد و به حرف خاله پیرزن اصلاً گوش نکرد. تا اینکه خاله پیرزن یک تصمیم تازه گرفت.
خاله پیرزن تنها ماهی تابۀ
بزرگ خانهاش را داغ
داغ کرد و روی یکی
از شاخههای درخت
سنجد گذاشت.
فردا وقتی کلاغه آمد، فکر کرد خاله براش یک لانه درست کرده و تصمیم گرفت از این به بعد توی لانهاش بمونه
و تمام سنجدها را بخوره. اما وقتی
روی ماهی تابه نشست پاش سوخت و گفت: «وای پای کوچیکم سوخته شده، وای پای کوچیکم سوخته شده» و رفت
و دیگه نموند.
سزای کسی که حاصل دسترنج
دیگران رو بخوره همینه!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 193صفحه 11