شهریار زنجانی
آرزوی کاهی
بارها قصۀ پینو کیو را شنیده بود.
کلاغها و گنجشکهای زیادی بر سر
و رویش نشسته بودند و این داستان
را در گوشش زمزمه کرده بودند.
او اعتقاد داشت که یک روز فرشتۀ
مهربان را خواهد دید و آرزویش
برآورده خواهد شد.
وزش بادی خفیف او را به خود
آورد.بیاختیار تکان خورد و همۀ
گنجشکها که حالا داشتند پرواز یاد
میگرفتند،سراسیمه از لای گندمزار
به هوا برخاستند.به آنها نگاهی از سر
پشیمانی انداخت و دوباره به فکر فرو
رفت.رؤیای رهایی از بند تک پای
چوبی که او را اسیر خاک کرده بود،
یک لحظه رهایش نمیکرد.
دلش میخواست رها میشد،به این
سو آن سو میدوید و همراه باد از سر
مزرعه میگذشت.
دلش میخواست که سمبل ترس
نباشد،نگهبان مزرعه نباشد.دوست
داشت دوست پرندگان باشد،دوست
خرگوشها و حتی گرازان گرسنهای
باشد که مخفیانه و شبانه به مزرعه
میآمدند تا درمان گرسنگی کنند.
دوست داشت...
حس کرد کسی رو به رویش ایستاده
است و نگاهش میکند.دختر مهربانی
بود که به او لبخند میزد.خیلی سعی
کرد پاسخ لبخند دختر را با لبخند
بدهد اما صورتش را خشمگین کشیده
بودند و کاری از دستش بر نمیآمد.
دختر تکه ابری از کیسهاش بیرون
کشید و آن را با آب نهر نمناک کرد.
ابر را با نهایت زورش به صورت او
کشید و آثار خشونت را از او پاک
کرد.بعد با قلممو و رنگ،یک صورت
مهربان و خندان با چشمانی که از
شادی برق میزد برای او کشید.بعد
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 195صفحه 4