یک چاقو از کیسهاش بیرون آورد و
زایدههای لباس او و قوطیهای حلبی که
از او آویزان بود را جدا کرد و دور
ریخت.
حالا میتوانست به صورت دخترک
لبخند بزند.دور شدن دخترک را با
لبخند نگاه کرد.
نسیمی از روی گندمزار عبور کرد و
به او رسید و از او رد شد ولی پرندگان
دیگر نترسیدند.در قصۀ پینوکیو
شنیده بود که فرشتۀ مهربان،پینوکیو
را به یک آدم تبدیل کرده است.او
هم آرزو داشت روزی آدم شود و در
مزرعۀ خود برای حیوانات گرسنه.غذا
تهیه کند.از طرفی هم میترسید اگر
تبدیل به یک انسان شود،خلق و خوی
انها را در پیش بگیرد و خودش برای
مزرعهاش مترسکی درست کند ولی
حالا میتوانست هم مترسک باشد و
هم دوست پرندگان گرسنه.فرشتۀ
مهربان او بهتر میدانت که چگونه
به او کمک کند تا به آرزویش برسد.
تهیۀ غذا میآمدند و بیآنکه کسی
مزاحمشان باشد،دانهها را میخورند
و میرفتند.پاییز نزدیک شد و زمان
برداشت محصول فرا رسید.پیرمرد
و پیرزنی که صاحب مزرعه بودند،
تمام محصول باقی مانده را درو کردند
ولی چهرۀ غمگینشان نشان میداد
که از محصول امسال خودشان راضی
نیستند.
کلۀ پر از کاه مترسک نمیتوانست
این موضوع را درک کند ولی واقعیت
این بود که همۀ گندمهای آنها را
پرندگان خورده بودند و مقدار باقی
مانده هم کفاف زندگی آنها را نمیداد.
زمستان آن سال،پیرمرد و پیرزن به
دلیل بیپولی مجبور شدند مزرعه را
بفروشند. صاحب جدید مزرعه قصد
داشت آنجا را تبدیل به یک کارخانه
کند،به همین دلیل باید آنجا را آتش
میزد تا زمینش خالی شود.وقتی
شعلههای آتش به مترسک رسید،
ناگهان به خود آمد.
با حالتی غمگین به دخترک که
داشت او را نگاه میکرد،نگاه کرد.
بادی در لابهلای قوطیهای حلبیای که
به لباسش آویزان بود،افتاد.با صدایی
که از برخورد قوطیهای به هم ایجاد
شد،پرندگان به هوا برخاستند.
مترسک از آن روز تصمیم
گرفت وظیفهای را که به او
محول شده است،درست انجام
دهد چون انتهای رؤیای شیرین او
برای دیگران دردناک بود.
پرندگان زیادی هر روز به امید
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 195صفحه 5