
مهدی طهوری
ضایع شدن
سال دوم، آخرین امتحان بود وآخرین
روز سال. من و شکوفه و سپیده رفتیم
پارک اندیشه تا آخرین روز را بیشتر با
هم باشیم. سپیده داشت تعریف میکرد
که چندبار سر کلاس خانم بختیاری
ضایع شده چون همیشه زیر دستش
یک کتاب غیر از کتاب عربی بوده و
چند بار خانم بختیاری مچش را گرفته.
این را که سپیده گفت، شکوفه گفت:
«پس ضایع شدن ندیدی که به این
میگی ضایع شدن.یه ماجرایی اتفاق
افتاد من ضایع شدم ها!» بعد تعریف
کرد که: «دورۀ راهنمایی یک معلم
عربی داشتیم وحشتناک شلخته بود.
یک بار من را صدا زدند دفتر.رفتم
دیدم مادرم آمده درس مرا بپرسد.
مادرم یکی یکی با معلمها حرف میزد
و از من میپرسید.همۀ معلمها نشسته
بودند،فقط معلم عربی ایستاده بود
و داشت حیاط را نگاه میکرد. من
عربیام خیلی خوب بود و دوست
داشتم مادرم از معلم عربی هم درس
مرا بپرسد. به همین خاطر هی چادرش
را میکشیدم و به معلم عربیام اشاره
میکردم.چون معلم عربی ایستاده بود
و سر و وضع فوقالعاده وحشتناکی
هم داشت، مادرم گفت خب، چی کار
کنم؟ از سرایدار مدرسه چی بپرسم؟
آقا ما ضایع نشدیم؟ آب شدم رفتم
تو زمین.»
من گفتم حالا من یک ماجرای ضایع
شدن تعریف میکنم که پوز تعریفهای
شما را بزند. وبعد ماجرای ضایع
شدنم را جلوی خانم زندی تعریف
کردم.ماجرا از این قراربود که شادی،
دختر خالهام یک جفت کفش کتانی
خرید و خوشش نیامد و آن را داد
به من. هرچی گفتم شادی تو تپلی،
گردی، قلمبهای، من باریکم،ترکهام،
لاغرم، گفت: «مال تو.میخوای بپوش،
میخوای نپوش.»من هم گفتم به درک!
یک بار امتحانی میپوشم.بعد پوشیدم
رفتم مدرسه. زنگ ورزش رفتم فوتبال
بازی کنم،تا پام به توپ خورد، به جای
توپ، کفشه شوت شد.رفت و رفت و
یکهو جری...نگ. خورد به شیشۀ
آزمایشگاه و شیشه را شکست و رفت
تو. حالا بیا و درستش کن! منم و یک پا
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 195صفحه 26