ماشین نگیریها
از در که میآمدم بیرون،اقا گفت:
«درشکه بگیر.ماشین نگیری ها!» چشم
گفتم و زدم بیرون. میدانستم فقط وقتی
مجبور باشند، ماشین سوار میشوند.
درشکههای نجف اغلب کثیف و داغان
بودند.آن قدر که خیلیها عارشان
میآمد سوار شوند ام آقا نمیخواست
از سهم امام خرج کند.
یک دانه هم نگه دار
«مشهدی حسین چی گرفتهای؟»
برگشتم، آقا بود. ایستاده بود توی
سایۀ اتاق. کیسهای را که دستم بود
گرفتم بالا،گفتم: «مرغ خریدهام برای
شام.» چی گفتم مگر؟ اخمهایش رفت
توی هم. «برو پس بده. برگردان.
برو.» تقصیر من نبود، بیتهای دیگر را
میدیدم، معمولی خرج میکردند، مثل
بقیه.
از کجا خبردار شد؟نمیدانم -دستۀ
عکسها را گذاشته بودم گوشۀ اتاق،
طوری که توی دید نباشد.امام از
طبقۀ بالا صدایم زد: «عکسها را بیار
بالا.» عکسهای خودش بود-آقای
خلخالی داده بود بزرگ چاپشان کرده
بودند. از لبنان آورده بود.توی راه پله
بودم،به سرم زد یکیش را بر دارم
برای خودم.امام از اتاق صدا زدند:
«یک دانه هم نگه ندار.»
آخر هم دست ما به آنها نرسید. هر
چه دوستان اصرار میکردند و من به
امام میگفتم، نمیدادند.یکی از آقایان
افغانی حسینیهای داشت توی نجف.
چند بار آمد سراغم و عکس خواست.
امام ناراحت شد. گفتم: «آقا اینها
نظری ندارند.»
گفت: «به خاطر مردم نمیدهم،
نمیخواهم دنبال دنیا باشند،این
دنیاست، نمیدهم.»
مگر منزل صدراعظم است
رفتم اجازه بگیرم،بیرونی خانه را
فرش کنیم.بیرونی، اتاقی بود که
شبها آقا آنجا مینشست و دوستانش
میآمدند دیدنش.گاهی هم آنجا نماز
جماعت میخواندند.کف اتاق دوتا
زیلو پهن بود که تمام اتاق را نگرفته
بود.هر چه گفتم آقا قبول نکرد.گفت:
«آن طرف هست.» آن طرف یعنی
اندرونی.گفتم: «آن جا گلیم است با
این جور نمیشود.»گفت: «مگر منزل
صدر اعظم است؟»زیر را نگاه کردم،
گفتم: «فوق صدر اعظم است،منزل
امام زمان است.» آقا گفت: «امام
زمان، معلوم نیست در منزلشان چی
افتاده باشد.»
همان وقتها بود که از ایران برایش،
پشت هم قالیهای نفیس میفرستادند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 195صفحه 11