اتل متل توتوله
اولش تا صبح بیدار ماندم و هی فکر
کردم و هی فکر کردم.بعد بلند بلند
زدم زیر خنده ... .
میدانی؟!به سرم زده بود که ازت
بدم بیاید! این شد که چشمهایم را
روی خوبیها و زیباییهات بستم و دلم
خواست که فقط بدیهایت را لمس
کنم.این شد که هی بهانه گرفتم و سر
هر موضوع مسخرهای دعوا کردم.کم
کم سعی کردم از دستهایت هم بدم
بیاید.آخر این طوری دیگر مزهاش
رفته بود که تو دستهایم را بگیری و
کلی خوش حال شوم که مراقبم هستی-
بعد فکر کردم عجب مسخره راه
میروی.درست مثل اردکی میمانی
که عجله داشته باشد و هی به ساعت
مچیاش نگاه کند.خب،
چشمهایت را هم
دوست داشتم!
اما برای این
هم باید بهانهای
پیدا میکردم.باید
دنبال میگشتم که از
چشمهایت هم بدم بیاید.این شد که
گفتم: «این عینک را از صورتت
بردار،چقدر مضحک شدهای!»
خب،حالا باید یک کاری میکردم
که بیشتر لذت ببرم از اینکه دیگر
دوستت ندارم و ازت بدم میآید! این
شد که فکر کردم اگر جای چشمهای
خودت،چشمهای من روی صورتت
بود چقدر زیابتر به نظر میرسیدی و
اگر لبهایت کمی درشتتر بود،قابل
تحملتر میشدی!
این طوری بود که سعی کردم از این
بازی ساختگی خودم بیشتر لذت ببرم.
تصور کردم زشتترین صدای دنیا را
داری و هرچقدر هم که خوب نقاشی
کنی و برایم بنوازی نمیتوانی دوست
خوبی باشی.سعی کردم فکر کنم تو
خنگترین آدم زمینی و با این که
همیشه بهتر از من درس خواندی اما
از هیچ چیز این دنیا سر در نمیآوری
... .
بعد دوباره بلند بلند خندیدم!بازی
جالبی بود-این که دیگر دوستت
نداشته باشم و بدم بیاید ازت.
خب حلا فکر کردم وقت بازی تمام
است و من باید به اندازۀ همیشه
دوستت داشته باشم... .
اما نمیتوانستم.نمیشد که مثل
همیشه دوستت داشته باشم.انگار
راستی راستی بدم آمده بود ازت!
خواستم یک بازی جدید را شروع
کنم؛این که دوباره دوستت داشته
باشم.اینکه دوباره بهترین و زیباترین
دوست روی زمین بشوی برایم...آه،
نه!من خیلی زود قوانین بازی خودم را
فراموش کرده بودم،متأسفم!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 195صفحه 13