مجله نوجوان 195 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 195 صفحه 27

کفش و یک پا جوراب فسفری. بچه­ها هم که ول کن نبودند.هی می­خندیدند و تیکه می­انداختند: «خوب شد خودت شوت نشدی.»، «حالا دیگه کفشت لنگه نداره»، «لی لی کن بهت می­آد!» و از این حرفها.از توی حیاط راه افتادم طرف دفتر تا کلید آزمایشگاه را بگیرم اما پای بی­کفش اذیتم می­کرد. بنابراین آن یکی کفشم را هم در آوردم و بردم سر کلاس گذاشتم توی کیفم و راحت پابرهنه رفتم دفتر.در زدم و به مدیرمان گفتم: «خانوم!شیشۀ آزمایشگاه با کفش ما شکست!» مدیرمان گفت: «چی؟ شیشه رو شیکوندی؟ برو شیشه­بُر بیار بندازش.» گفتم: آخه کفش ندارم. کلید آزمایشگاه رو بدین تا لنگه کفشمو بیارم، بعد.»مدیر نگاهی به پای من کرد و گقت: «پس اون یکی لنگه­ش کو؟» گفتم: «تو کیفمون.» یهو گفت: «نسیم!» گفتم: «بله.» گفت: «آخه من چند بار به شما بگم جوراب فسفری تو مدرسه ممنوعه؟ هان؟ چند بار؟ نه! می­خوام بدونم. چندبار؟» گفتم: «حالا باشه ولی کلید چی؟» گفت: «کلید پیش خانوم زندیه.» آخرهای پاییز بود و سوز می­آمد. بعضیها لباس گرم پوشیده بودند ولی خانم زندی یک کاپشن سفید بزرگ پوشیده بود. خودش هم حسابی چاق بود. فکر کنید چی شده بود. به خاطر همین بچه­ها بهش می­گفتند: «خرس قطبی!» بچه­ها می­گفتند این اسم به گوش خودش هم خورده و خیلی هم عصبانی است. مجبور بودم سر کلاس خانم زندی رفتم و در زدم.خودش در را باز کرد. ماجرا را گفتم. گفت: «صبر کن زنگ بخوره، بعد بیا! من نمی­تونم وقت بچه­های کلاسمو تلف کنم.» گفتم: «کلید دادن که وقت نمی­خواد!» که یهو در کلاس روم بسته شد! پابرهنه رفتم توی حیاط و منتظر زنگ شدم. حالا مگر بچه­ها ول می­کردند؟ هر کسی یک چیزی می­گفت. بالاخره زنگ خورد و خانم زندی از کلاس بیرون آمد. چشمش که به من افتاد،از تو کیفش کلید آزمایشگاه را درآورد. تا خواستم کلید را بگیرم.گفت: «نه! خودم درو برات وامی­کنم.مسئولیت داره. و راه افتاد و من هم دنبالش. در آزمایشگاه را که باز کرد،شروع کرد به غر غر کردن: «شیشه خرده ریخته توی آزمایشگاه. اگه وسایل شکسته باشه چی؟ من با شما بچه­ها چی کار کنم؟ من دیگه حوصله ندارم. من اصلاً چرا باید با امثال تو سر و کله بزنم؟» و همین جوری یه بند گفت و گفت و گفت و بالاخره کفشم را داد. من هم کفشم را گرفتم و پوشیدم و زدم بیرون. سر کلاس که رفتم،حالا هی بچه­ها می­پرسند چی شد و من هی باید جواب می­دادم. دلم از دست خانم زندی خون بود و هر چی از دهنم در می­آمد می­گفتم. زنگ آخر که خورد، دوستانم از کلاسهای دیگر آمدند وپرسیدند. داشتیم از تو حیاط می­رفتیم تو کوچه و باز هم من داشتم بد و بیراه می­گفتم. داشتم می­گفتم که: «عمه غر غرو با خرس قطبی قاتی کنی چی میشه؟» که چشمم افتاد به خانم زندی. درست کنار من داشت راه می­رفت و به حرفهای ما گوش می­داد. تا آمدم به بچه­ها اشاره کنم که خفه­خون بگیرند،همه با هم گفتند: «خانوم زندی» و هر هر خندیدند. همه همین جوری می­خندیدند و من یخ کرده بودم! ضایع شده بودم حسابی! زیر چشمی نگاه کردم دیدم خانم زندی همین جور دارد همراه ما می­آید و ما متوجهش نیستیم.ایستادم وبقیه بچه­ها هم ایستادند.بعد خانم زندی از کنار ما رد شد و همۀ بچه­ها متوجهش شدند. و این ضایع­ترین لحظۀ زندگی­ام بود.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 195صفحه 27