کفش و یک پا جوراب فسفری. بچهها
هم که ول کن نبودند.هی میخندیدند
و تیکه میانداختند: «خوب شد خودت
شوت نشدی.»، «حالا دیگه کفشت
لنگه نداره»، «لی لی کن بهت میآد!»
و از این حرفها.از توی حیاط راه
افتادم طرف دفتر تا کلید آزمایشگاه
را بگیرم اما پای بیکفش اذیتم
میکرد. بنابراین آن یکی کفشم را هم
در آوردم و بردم سر کلاس گذاشتم
توی کیفم و راحت پابرهنه رفتم
دفتر.در زدم و به مدیرمان گفتم:
«خانوم!شیشۀ آزمایشگاه با کفش
ما شکست!» مدیرمان گفت: «چی؟
شیشه رو شیکوندی؟ برو شیشهبُر بیار
بندازش.» گفتم: آخه کفش ندارم.
کلید آزمایشگاه رو بدین تا لنگه کفشمو
بیارم، بعد.»مدیر نگاهی به پای من
کرد و گقت: «پس اون یکی لنگهش
کو؟» گفتم: «تو کیفمون.» یهو گفت:
«نسیم!» گفتم: «بله.» گفت: «آخه من
چند بار به شما بگم جوراب فسفری
تو مدرسه ممنوعه؟ هان؟ چند بار؟
نه! میخوام بدونم. چندبار؟» گفتم:
«حالا باشه ولی کلید چی؟» گفت:
«کلید پیش خانوم زندیه.» آخرهای
پاییز بود و سوز میآمد. بعضیها لباس
گرم پوشیده بودند ولی خانم زندی
یک کاپشن سفید بزرگ پوشیده بود.
خودش هم حسابی چاق بود. فکر کنید
چی شده بود. به خاطر همین بچهها
بهش میگفتند: «خرس قطبی!» بچهها
میگفتند این اسم به گوش خودش هم
خورده و خیلی هم عصبانی است.
مجبور بودم سر کلاس خانم
زندی رفتم و در زدم.خودش در را
باز کرد. ماجرا را گفتم. گفت: «صبر کن
زنگ بخوره، بعد بیا! من نمیتونم وقت
بچههای کلاسمو تلف کنم.» گفتم:
«کلید دادن که وقت نمیخواد!» که
یهو در کلاس روم بسته شد! پابرهنه
رفتم توی حیاط و منتظر زنگ شدم.
حالا مگر بچهها ول میکردند؟ هر
کسی یک چیزی میگفت. بالاخره
زنگ خورد و خانم زندی از کلاس
بیرون آمد. چشمش که به من افتاد،از
تو کیفش کلید آزمایشگاه را درآورد.
تا خواستم کلید را بگیرم.گفت: «نه!
خودم درو برات وامیکنم.مسئولیت
داره. و راه افتاد و من هم دنبالش.
در آزمایشگاه را که باز کرد،شروع
کرد به غر غر کردن: «شیشه خرده
ریخته توی آزمایشگاه. اگه وسایل
شکسته باشه چی؟ من با شما بچهها
چی کار کنم؟ من دیگه حوصله ندارم.
من اصلاً چرا باید با امثال تو سر و کله
بزنم؟» و همین جوری یه بند گفت و
گفت و گفت و بالاخره کفشم را
داد. من هم کفشم را گرفتم
و پوشیدم و زدم بیرون. سر
کلاس که رفتم،حالا هی
بچهها میپرسند چی شد و من
هی باید جواب میدادم. دلم از
دست خانم زندی خون بود و هر
چی از دهنم در میآمد میگفتم.
زنگ آخر که خورد، دوستانم از
کلاسهای دیگر آمدند وپرسیدند.
داشتیم از تو حیاط میرفتیم تو
کوچه و باز هم من داشتم بد و
بیراه میگفتم. داشتم میگفتم که:
«عمه غر غرو با خرس قطبی قاتی
کنی چی میشه؟» که چشمم افتاد به
خانم زندی. درست کنار من داشت
راه میرفت و به حرفهای ما گوش
میداد. تا آمدم به بچهها اشاره کنم
که خفهخون بگیرند،همه با هم گفتند:
«خانوم زندی» و هر هر خندیدند. همه
همین جوری میخندیدند و من یخ
کرده بودم! ضایع شده بودم حسابی!
زیر چشمی نگاه کردم دیدم خانم
زندی همین جور دارد همراه ما میآید
و ما متوجهش نیستیم.ایستادم وبقیه
بچهها هم ایستادند.بعد خانم زندی از
کنار ما رد شد و همۀ بچهها متوجهش
شدند. و این ضایعترین لحظۀ زندگیام
بود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 195صفحه 27