مجله نوجوان 198 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 198 صفحه 6

لیلا بیگلری من جاسوس نیستم جان پل دیگو جلوی دکۀ روزنامه‏فروشی ایستاده بود و شوکه شده بود. تمام آن عکسها برایش آشنا بود. جان فارغ­التحصیل رشتۀ عکاسی، شاخۀ عکاسی خبری بود. پس از فارغ­التحصیلی به سرعت با یکی از همکلاسیهای دورۀ دبیرستانش که سالها رابطه‏ای عاشقانه داشتند ازدواج کرد. همۀ بچّه­های گروه آنها در دانشگاه به تدریج جذب مطبوعات و مجلات آمریکایی شدند ولی او یک رنگین‏پوست بود. پدربزرگ پدرش سالها پیش از پرو به امریکا مهاجرت کرده بود و حالا سالها بود که آنها در آمریکا زندگی می‏کردند. حتی همکلاسیهای سیاهپوست او نیز جذب مطبوعات شده بودند ولی او یک رنگین‏پوست بدون تعصب نژادی بود. اگر قدری از خودش تعصب نشان می‏داد و لااقل دوبار با همکلاسیهای سفیدش دست به یقه می‏شد، حالا در یکی از مجلات مشغول به کار بود و می­توانست زندگی سه نفرۀشان را به راحتی اداره کند. ماههای سختی بود. اِلِسا، همسر جان باردار بود و همین مسئله بیش از هر چیز ذهن او را مشغول می‏کرد. چند ماه را با فروش لنزها و وسایل عکاسی‏اش گذراندند ولی کفگیر به ته دیگ خورده بود. او حتی دوربین قطع متوسط خود را نیز فروخت و برایش تنها یک دوربین قطع کوچک با یک لنز زوم 70-25 و چند فیلتر کلوزآپ و واید باقی مانده بود. تقریباً با سرویس عکس تمامی مجلات نیویورکی و لوس­آنجلسی تماس گرفته بود ولی راه به جایی نبرده بود. صبح یک روز ابری از اِلِسا خداحافظی کرد و از منزل خارج شد. هوای مه آلود نیویورک و بخارهایی که گاه و بی­گاه از دریچۀ فاضلاب خارج می­شد و فشار عصبی ناشی از بیکاری، تنفس را برایش دشوار کرده بود. نئون چشمک­زن یک کافی‏نت توجه او را به خود جلب کرد. بدون معطّلی وارد شد. پشت یک دستگاه خالی نشست و مشغول چک کردن ایمیلهایش شد. چند هفته‏ای بود فرصت این کار را پیدا نکرده بود. صندوق دریافتش پر بود از ایمیلهای جورواجوری که به هیچ دردی هم نمی‏خورد. از همان بالا شروع به حذف آنها کرد. ناگهان عنوان یک ایمیل توجه او را جلب کرد: قابل توجه علاقمندان به عکاسی! فکری چون تیر از سرش رد شد: «شاید یک آگهی کار!» با تردید ایمیل را باز کرد.کسی روی شانه‏اش زد. وقتی برگشت مرد قلچماقی بود. مرد با تحکّم گفت: «اگه روزنامه نمی‏خوای برو پی کارت!» مجلّه‏ای برداشت و مات و مبهوت به راه افتاد. نئون چشمک­زن یک کافی‏نت توجه جان را به خود جلب کرد و او را دوباره داخل خاطراتش سُراند. با یک برگه در دستش پلّه‏ها را دو تا یکی پیمود و درِ آپارتمان را کوبید. چیزی پشت خود پنهان کرده بود. چند ضربۀ دیگر کوبید. وقتی اِلِسا در را باز کرد، دسته گلی را که پنهان کرده بود جلوی صورتش گرفت. آن ایمیل در زندگی آنها یک معجزه بود. با ارتباط با صاحبان آن شرکتی که برایش ایمیل را فرستاده بودند متوجه شد که آنها یک شرکت توریستی در آسیای میانه هستند که برای تهیۀ تصاویر و عکسهای توریستی و زیبا از کشورهای آمریکای جنوبی به عکاس نیازمندند. در مکاتباتی که جان با آنها داشت اعلام کرده بود که اصالتاً اهل

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 198صفحه 6