لیلا بیگلری
من جاسوس نیستم
جان پل دیگو جلوی دکۀ
روزنامهفروشی ایستاده بود و شوکه
شده بود. تمام آن عکسها برایش
آشنا بود. جان فارغالتحصیل رشتۀ عکاسی، شاخۀ عکاسی خبری بود. پس
از فارغالتحصیلی به سرعت با یکی
از همکلاسیهای دورۀ دبیرستانش که سالها رابطهای عاشقانه داشتند ازدواج کرد. همۀ بچّههای گروه آنها در
دانشگاه به تدریج جذب مطبوعات و مجلات آمریکایی شدند ولی او یک رنگینپوست بود. پدربزرگ پدرش
سالها پیش از پرو به امریکا مهاجرت کرده بود و حالا سالها بود که آنها
در آمریکا زندگی میکردند.
حتی همکلاسیهای
سیاهپوست او نیز
جذب مطبوعات شده
بودند ولی او یک
رنگینپوست بدون
تعصب نژادی بود. اگر
قدری از خودش تعصب
نشان میداد و لااقل
دوبار با همکلاسیهای
سفیدش دست به یقه میشد، حالا در یکی از مجلات مشغول به کار بود و
میتوانست زندگی سه نفرۀشان را به راحتی اداره کند. ماههای سختی بود. اِلِسا، همسر جان باردار بود و همین مسئله بیش از هر چیز ذهن او را
مشغول میکرد. چند ماه را با فروش لنزها و وسایل عکاسیاش گذراندند
ولی کفگیر به ته دیگ خورده بود. او حتی دوربین قطع متوسط خود را نیز فروخت و برایش تنها یک دوربین قطع کوچک با یک لنز زوم 70-25 و چند فیلتر کلوزآپ و واید باقی مانده بود.
تقریباً با سرویس عکس تمامی
مجلات نیویورکی و لوسآنجلسی
تماس گرفته بود ولی راه به جایی
نبرده بود.
صبح یک روز ابری از اِلِسا خداحافظی
کرد و از منزل خارج شد. هوای مه آلود نیویورک و بخارهایی که گاه و بیگاه از دریچۀ فاضلاب خارج میشد و فشار
عصبی ناشی از بیکاری، تنفس را
برایش دشوار کرده بود.
نئون چشمکزن یک
کافینت توجه او را به
خود جلب کرد. بدون
معطّلی وارد شد.
پشت یک دستگاه
خالی نشست و
مشغول چک کردن
ایمیلهایش
شد. چند هفتهای بود فرصت این کار
را پیدا نکرده بود. صندوق دریافتش پر
بود از ایمیلهای جورواجوری که به هیچ
دردی هم نمیخورد. از همان بالا شروع
به حذف آنها کرد. ناگهان عنوان یک
ایمیل توجه او را جلب کرد: قابل توجه علاقمندان به عکاسی! فکری چون تیر
از سرش رد شد: «شاید یک آگهی
کار!» با تردید ایمیل را باز کرد.کسی
روی شانهاش زد. وقتی برگشت مرد
قلچماقی بود. مرد با تحکّم گفت: «اگه
روزنامه نمیخوای برو پی کارت!»
مجلّهای برداشت و مات و مبهوت
به راه افتاد. نئون چشمکزن یک
کافینت توجه جان را به خود جلب
کرد و او را دوباره داخل خاطراتش
سُراند.
با یک برگه در دستش پلّهها را دو
تا یکی پیمود و درِ آپارتمان را کوبید.
چیزی پشت خود پنهان کرده بود. چند
ضربۀ دیگر کوبید. وقتی اِلِسا در را باز
کرد، دسته گلی را که پنهان کرده بود
جلوی صورتش گرفت.
آن ایمیل در زندگی آنها یک معجزه
بود. با ارتباط با صاحبان آن شرکتی که
برایش ایمیل را فرستاده بودند متوجه
شد که آنها یک شرکت توریستی در
آسیای میانه هستند که برای تهیۀ
تصاویر و عکسهای توریستی و زیبا از
کشورهای آمریکای جنوبی به عکاس
نیازمندند. در مکاتباتی که جان با آنها
داشت اعلام کرده بود که اصالتاً اهل
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 198صفحه 6