محسن وطنی
خاطرات نورانی محو نگاه
معمولاً آدم تا یک حدّی میتواند به چیزی خیره شود. اصولاً آدم به هرچیزی که زیاد
نگاه کند، خسته میشود امّا چیزی که برای آدم هیچ وقت خستگی نمیآورد، نگاه کردن
به خانۀ خداست که آدم دوست دارد ساعتها از طبقۀ اوّل، ساعتها از طبقۀ دوم و ساعتها
از طبقۀ سوم مسجدالحرام به آن و سیل جمعیّت در حال طواف زل بزند و هیچ وقت
هم از تماشای آن سیر نمیشود.
من به تنها چیزی که در سفر حج فکر میکردم، نوجوان خودم پوریای محمودی بود
که تا به حال 2 بار به حج مشرّف شده است
و این چند بیت که یادگار سفر حج است:
مراعات کن اشکهای مرا
شب و گریۀ بیصدای مرا
به گلدستههای اجابت ببر
دعاهای بیادعای مرا
پر از قصّه سرشار اسطوره کن
جوانمردی پوریای مرا
خدایا مبادا که از دست من
مبادا بگیری خدای مرا
پیامبر غریب طاهره ایبد
برای طواف رفته بودم به مسجدالحرام. آقایی را دیدم که حسّ و حال عجیبی داشت. بسیار منقلب شده بود و گریه میکرد و با همین حال با گوشی تلفن صحبت میکرد.
یک دفعه از پشت تلفن گفت: «من هیچ چی نمیگم. اصلاً بیا خودت
با خدا صحبت کن.» و گوشی را به سمت خانۀ خدا گرفت و کسی که
پشت خط بود از پشت گوشی با خدا راز و نیاز میکرد. این صحنه خیلی تأثیرگذار بود و تمام کسانی که این صحنه را میدیدند، دعا میکردند که کسی که پشت خط است حاجتش روا شود.
احساسی که در مدینه داشتم، این بود که پیامبر در میان امّت خودش بسیار غریب است. کسی در حرم حضرت رسول اجازۀ گریه کردن ندارد
و حال اینکه شیعه حسّ و حال دیگری دارد و عطوفتی که در شیعیان
ایرانی هست، در مسلمانان دیگر کشورها وجود ندارد.
***
شبی که رسیدیم مدینه، ساعت تقریباً دو نیمه شب بود و ما هم خسته بودیم. اتاقمان که مشخص شد، چمدانهایمان را گذاشتیم و خوابیدیم
آن موقع نمیدانستیم که هتل ما در کجای شهر مدینه واقع شده است. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدیم. من پرده را کنار زدم که ببینم صدای اذان از کجا میآید. همین که پرده کنار رفت، گنبد سبزرنگ حرم حضرت رسول صلّی الله علیه و آله جلوی چشمم پدیدار شد.
نمی دانستم هتل ما اینقدر به حرم حضرت رسول نزدیک است.
حس و حال عجیبی به من دست داد. تنها چیزی که میتوانستم بگویم،
این بود: السلامعلیکیارسولالله.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 198صفحه 10