نه انگار. در آینده حتّی یک انیمیشین فرهنگی به نام سیا ساکتی هم ساخته میشود ولی روی ایرانیان هیچ تأثیری نمیگذارد جز خنده و سرگرمی! آنها
در هنگام رانندگی به هم ناسزاهای
زشتی میگویند. به عنوان مثال:
گوسفند، گوساله، شامپانزه و...
مردم آینده در قرنهای دور که
عصر دانش و فناوری نام میگیرد،
فقط روزی دو دقیقه مطالعه میکنند!
و آن دو دقیقه هم شامل این موارد میشود: منوی غذای رستورانها، زمان پخش سریالهای خانوادگی، قبوض آب
و برق و گاز و...، تابلوهای سر مغازهها
و پاساژها و سایر موارد مشابه.
در آینده یک چیزی اختراع میشود
که به سمبل دانش و فناوری و تبادل اطلاعات مشهور است و فرهنگستان
زبان فارسی واژۀ رایانه را برای آن تصویب میکند! امّا برای ایرانیها این وسیله سه معنی بیشتر ندارد: وسیلۀ تزیینی منزل، وسیلۀ گپزنی (چت)، وسیلۀ بازی.
در سال 2008 و کمی این طرفتر
و آن طرفتر، بیابانهای کنار زمین سپنتاخان تبدیل به جایی به نام دوبی میشود. بزرگترین آرزوی بعضی از ایرانیهای آینده این خواهد بود که
به این مکان ضایع رفته و در کنار دریایش قدم بزنند.
مردمان آیندۀ ایران کلّی زجر
میکشند تا در کنکور سراسری قبول
شوند و به دانشگاه بروند و مدرک
بگیرند تنها به این دلیل که از دیگران
کم نیاورند. آنها در آینده نه تنها تخت جمشید که یک خانۀ فسقلی 20 متری
درست و حسابی نخواهند ساخت.
زلزله که هیچ، اگر یک پیل (فیل) هم
کنار ساختمانهای مهندسانۀ آنها نفس بکشد، همه در و دیوارهایش سه سوت
پودر میشود.
ایرانیهای آینده در ادارههای خود
به جای کار کردن، بافتنی میبافند و
برای هم سریال تعریف میکنند و یا کارتون غول سبز تماشا میکنند. آنها
علاقۀ شدیدی دارند که خودشان را با کارهای گوناگون برای رئیسشان لوس
کنند. به عنوان مثال اگر رئیسشان انگشتش را هم در بینیاش کند،
فوری در روزنامههای پر تیراژ مملکت برایش آگهیهای قدردانی و سپاس
چاپ میکنند. حتی ماچ کردن پلّههای خانۀ رئیس توسط ایشان کاری دور از
انتظار به شمار نمیآید.
آنها هر چیزی را عینهو چی هدر
میدهند. از آب و برق و گاز بگیر
تا درخت و جنگل و نفت و وقت و
همه چیز را. ایرانیهای قرن بیست و
یکم خیلی خونسرد و ریلکس! (این
کلمه هنوز اختراع نشده است امّا
در فال جناب پادشاه در آمده است
و کاریش نمیشود کرد!) طبیعت و
روزگار و زندگی را به آتش میکشند
و هر جا عشقشان کشید، آشغال
تپّه درست میکنند و هوا را
مثل دودکش گُر و گُر آلوده
مینمایند و...
در همین جای فالمان
بودیم که جناب کوروش
خان خشمگین شدند و
نعره زدند و حالشان بد
شد و دستور دادند که بنده
را به جرم دشمنی و کینه و بدبینی به
ایرانیها به جزایر (لانگرهاوس!) تبعید
کنند.
بنده الان در جزایر خالی از سکنه
و دربهدر شدۀ لانگرهاوس به سر
میبرم و از شدت حوصله سر رفتن در
حال دق کردن میباشم. واقعاً که...! به
من چه ربطی دارد که ایرانیها در آینده
چه آدمهای ضایعی میشوند؟ خب به
فال و پیشگویی اعتقاد ندارید، به زور!
طرف را مجبور نکنید که طالعتان را
بخواند، بعد هم آدم را تبعید کنید.
خلاصه کمک! یکی بیاید مرا از این
جهنم درّه نجات بدهد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 198صفحه 29