نوشتههای شما
امین هاشمی زاده
ای بابا! چرا اینقدر با انگشتت توی من میجوری؟ آی!
چشم و قلوه نگیر! آخیش، راحت شدم. چه بچّۀ شیطونی
بود! یک ساعت است دارد توی من را میجورد. امروز
قرار است صاحبم من را پس از دو سال از زندان بو و
باکتری نجات دهد. آن هم چی! به زور زنش. وگرنه
این آدمی که من میبینم، خودش را هم سالی یک بار
نمیشوید. از آن اوّل با پاهای بدبو روی من راه میرفتند.
حتّی یک بار از این بو، کرکهایم درآمد. آن هم از بچّۀ
شرشان که روی من مداد تراش میریخت و مرا با ذغال
سیاه میکرد. حالا میخواهم برایتان یک داستان بگویم.
داستانی از زندگیام.
هنوز یک ساعت از خرید من نگذشته بود که آقا و
خانم دبّی پُزِ من را میدادند. یک روز که خانم دبّی از
بیکاری داشت من را معاینه میکرد، به آقای دبّی گفت:
«آقای دبّی! این فرش که سفیدک زده و...» و در آخر
دعوا و جنگ سر سفیدکهای من بود که بر اثر قدرت
خانم و آقای دبّی، منِ 6 متری، به فرش 12 متری
تبدیل شدم.
لطیفه
شوخی
توی خیابان مردی درشتاندام و قوی هیکل، محکم پس
گردن مردی ضعیف و لاغر زد. مرد ضعیف برگشت و
گفت: آقا! شوخی کردی یا جدّی زدی؟
مرد قوی هیکل گفت: جدّیِ جدّی بود!
مرد ضعیف گفت: شانس آوردی! چون من اصلاً از شوخی
خوشم نمیآید...
شاعر
در یک مهمانی شاعری شعری با این مضمون خواند:
همه شب تا به صبح بیدارم
گرچه نه عاشقم نه بیمارم
شخصی از وسط جمعیت با صدای بلند گفت: اگر نه عاشقی و
نه بیمار و شبها هم تا صبح بیداری، پس حتماً دزد هستی!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 198صفحه 24