نورچشمی تمام روز را استراحت کرده و حالا که هم
اتاقیهایش خوابیدهاند، بیخوابی به سرش زده و دلش
میخواهد دعاها و ذکرهای طواف و سعی را حفظ کند.
با صدای بلند میخواند و قدم میزند و تکرار میکند. هم
اتاقیهایش بیدار میشوند و او با لبخند میگوید که توانسته
یک صفحه را حفظ کند و اگر آنها حوصله کنند پنج شش
صفحۀ بعدی را هم تا صبح حفظ میکند.
نورچشمی در صف نماز جماعت است و یادش رفته که
تلفن همراهش نباید
همراهش باشد یا اگر
بود، باید خاموش
باشد. از بدشانسی
او تلفن زنگ
میزند و سکوت
زیبای مسجد را
زنگ ناهنجار
تلفن او بر هم
میزند.
نور چشمی گوشت مرغ دوست ندارد و غذای کاروان
گوشت مرغ دارد. فریاد میزند: آی گارسون، بیا این را
عوض کن! من مرغ دوست ندارم.
پدرش جلوی دهان او را میگیرد و به او یادآوری میکند
که این کسانی که به زائران خدمت میکنند، گارسون
نیستند، بلکه زائرانی هستند که به عشق خدمت به مهمانان
خانۀ خدا داوطلب این کار شدهاند. اغلب آنها استاد دانشگاه
و مدیر مدرسه و دکتر و مهندس و متخصصان رشتههای
مختلف هستند.
نور چشمی کمی خجالت میکشد و سرش را پایین
میاندازد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 198صفحه 17