داستان
مثل پلو تو دوری!
فرهاد حسن زاده
اولین باری بود که پا به آن فروشگاه بزرگ میگذاشتم. فروشگاهی که آدم توی آن احساس گمشدگی میکرد. فروشگاهی که همه چیز داشت. به قول بابا از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. جان آدمیزاد را می دانستم چیست ولی هرچه فکر کردم نتوانستم بفهم شیرمرغ چه طعم و رنگ و بویی دارد.
همه چیز دم دست بود . درست برعکس بقالی آقا جواد ک با یک یخچال گنده و ویترین دکوری جلویت سد ساخته بود ، اینجا می توانستی هرچیزی را لمس کنی و بعد انتخاب . اگر هم نخواستی ، می گذاشتی سرجایش ، بدون اینکه یکی مثل آقا جواد غربزده و بگوید: « توکه مشتری نیستی ، چرا وقت ما را تلف می کنی ! » .
بابا که انگار مرا به فروشگاه پدرش آورده باشد ، گفت: « کیف می کنی ؟ »
دریای نعمت اینجاست ، دریای نعمت ! ! از شیر مرغ تا . . . . »
بقیه اش را نگفت . نمی دانم یادش رفت یا اشکال دیگری پیش آمد ، ادامه دادم: « جان آدمیزاد »
گفت: « احسنت ! جان آدمیزاد . چیزی توی دنیا نیست که این جا نداشته باشه . »
جمعه بود و فروشگاه شلوغ . هرجا که نگاه می کردی چند نفری مشغول خرید بودند . چند نفری هم توی صف صندوق ها پول می دادند و رسید می گرفتند و جنس ها را توی کیسه های پلاستیکی می گذاشتند .
بابا همچنین بادی به غبغبش انداخت و گفت: « اینارو ! جهان سومی های عقب موندهه! زرت و زرت پول می شمارند . دنیا پیشرفت کرده . کارت اعتباری جای پول رو گرفته ، اون وقت این بور کنیافاسویی ها دستشون را می زنن به این پول های آلوده و چندش آور . »
گفتم: « ولی خودمونیم ، پول یه چیز دیگه اس . »
گفت: « زکی ! تو هم که مثل اینا فکر می کنی ! ما ایرانی ها هم از نظر اقتصادی مشکل داریم هم از نظر فرهنگی . کارت اعتباری کار صد بسته اسکناس روی می کنه ، اون وقت ما دیوونه ی پول شمردنیم . »
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 11 پیاپی 223 / 6 تیر 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 223صفحه 4