مجله نوجوان 223 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 223 صفحه 31

« با شما بودم . آقا پسر . » ترسیدم . صدایش مثل ضربه چکش بود سر گردو . احساس کردم گند زدم . بوی مواد شست و شو و بوی گندی دماغم را پرکرد . دوباره پرسید: « چی کارته ؟ باباته ؟ » دل را به دریا زدم و به فرمول حرف راست را باید از بچه شنید ، عمل کردم . احتمالاً چشم هایش هم برق زدند . گفتم: « با . . . .بابامه » وقتی سرم نود درجه برگشت جای اولش ، آن دو داشتند یک کار بی ادبانه می کردند . یعنی به هم چشمک می زدند . * اما بالاخره سنگینی کت شلوار بابا را روی دستم احساس کردم و روانة خانه شدم . حال عجیبی داشتم . اولش نگران شده بودم که فکر کرده بودم سوتی داده ام . بعد فهمیدم پدرم چه قدر آدم مهم و محترمی است . چون وقتی مطمئن شدند پسر آقای گاریچی هستم ، برایم سفارش بستنی و آب هویج دادند که تو گرمای آن مغازة پر از بخار خیلی چسبید . بعد آدرس خانه را گرفتند تا ما را مشترک کنند . اولین بار بود که می شنیدم کسی مشترک خشکشویی می شود . قرار شد هفته ای یک بار خودشان بیایند دنبال رخت چرک هایمان . یک کار از روی دست مامان برداشته بودم . بد در حالی که نگران دیر شدن لباس بابام بودم ، برایم چند بسته چیپس و بادام زمینی و پاپ کون آوردند . حتی یک تخم مرغ شانسی ، باحال بود . یک آفتاب پرست هفت رنگ داخلش بود . خیلی خوش گذشت و تصمیم گرفتم باز هم به آن جا سر بزنم و حالی به حولی . فقط نمی دانم وسط مراسم پذیرایی از من ، چرا آقای خال گوشتی بی خداحافظی غیبش زد . * نیم ساعت بعد ، وقتی به خانه رسیدم ، دیدم کوچه شلوغ است . ماشین پلیس با چراغ چشمک زنش چشم همه را کور کرده بود . حدس زدم باز آمده اند دنبال محمود قُرصی که آخر معتادهای ساختمان بود . مامان را دیدم که توی پله ها ایستاده بود و گریه می کرد . گفتم: « گریه نکن مامان فر ! . . . بلاخره گرفتمش . ما بچه های نسل پنج . هنوز حرف اول رو می زنیم . » مامان با قیافه آویزانش گفت: « خفه شو ؟ » و یک لگد ظریف و زنانه و کم درد حواله ام کرد . * اما بابام ، هیچ وقت آن کت و شلوار را نپوشید . هیچ وقت سوار آن هواپیمایی که بلیتش روی گنجه بود ، نشد . کنسروهایش را هم با خودش نبرد و نخورد . یک بار به مامان که رفته بود ملاقاتش از پشت میله های زندان گفته بود: « هیچ وقت این پسرة خنگول رو نمی بخشم . » نمی بخشد که نبخشد . من هم او را نمی بخشم . ترکیدم بس که لوبیا و خاویار بادمجان و تن ماهی خوردم . دلم برای دست پخت مامان خیلی تنگ شده . اما خودمانیم ها هربار میرم جلوی آینه از خودم خوشم می آید . چشم هایم برق می زنند . برق حقیقت . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 11 پیاپی 223 / 6 تیر 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 223صفحه 31