اتوبوس ببریم خدا می داند .
ایستادیم آخر یکی از صف هایی که به صندوق می رسید . هفت هشت نفری جلویمان بودند . بابا نگاهم کرد . لب هایش از خنده کش آمده بود . هیچ وقت او را این طور شاد و سرحال ندیده بود . گفت: « چطوری »؟
گفتم: « مثل پلو تو دوری . »
این جواب را از خودش یاد گرفته بودم . و خوب هم می دانستم دوری همان بشقاب است . گفتم: « انگار خیلی خوشحالی ! »
گفت: « پس چی ! نصف جنس های فروشگاه را خریدیم . اون وقت می خوای خوشحال نباشم ؟ »
نصف جنس های فروشگاه ! عجب خالی بندی بزرگی ! برگشتم و نگاهی به عظمت فروشگاه انداختم . تکان هم نخورده بود . کارگرهای سبزپوش تندتند قفسه ها را پر می کردند . نگاهم چرخید طرف صندوق . یک مقوا با خط ناخوش دیدم . باورم نمی شد ، چشم تنگ کردم که راحت بخوانمش. خشکم زد ، درست مثل گوریل موزه حیات وحش .
- بابا . . . .بابا . . .بابا !
- چته ؟ حالت خوش نیست ؟
- او . . . . اونجا رو . مثل اینکه نوشته . . .
- کجا ؟
- اوجا نوشته . . .نوشته: به علت خرابی دستگاه از پذیرش کارت اعتباری معذوریم .
بابای بی نوا هم خشکش زد . چشم هایش گرد و قلنبه شد . سبیلش را جوید و گفت: « یعنی چه ؟ و رفت طرف صندوق دار . صندوق دار هم همان حرف تابلو را زد . کسی نیست که آن را تعمیر کند . و این که کارت های اعتبری امروز هیچ اعتباری ندارد .
سرو صدای بابا فایده ای نداشت ، پیش مدیر فروشگاه هم رفت ، آن هم بی اثر و بی ثمر بود . عصبانی و عین ماهیتابة داغ و بی روغن برگشت . چرخ ها را از صف بیرون کشید و یواش یواش راه افتاد به طرف قفسه ها . من هم همین طور . مثل آدمی که بخواهد به آدمی پدر مرده تسلیت بگوید ، آرام گفتم: « عیبی نداره . دنیا محل گذره . » نمی دانم چرا این کلمه های بی ربط را می گفتم .
بابا با صدای گرفته ای گفت: « این مملکت ، مملکت بشو نیست . »
هرجا کارش گره می خورد همین را می گفت . گفتم: « حالا هیچی پول نداری ؟ »
پوزخند زد ، ایستاد ، کیف پولش را نشانم داد . چند اسکناس پارة صد تومانی داشت و یک عالمه بلیت اتوبوس واحد . بلیت هایی که اداره شان داده بود .
گفتم: « حالا چی کار کنیم ؟ »
گفت: « چمچاره ! » و باز هم پوزخند نشست روی لب هاش . گفت: « دنبالم بیا ! »
دنبالش رفتم . چرخش را هل داد . من هم چرخم را هل دادم و رفتیم یک جای خلوت . تقریبا همان جایی که چرخ بی صاحب را دیده بودیم .
*
از فروشگاه که بیرون آمدیم با دست های خالی و قیافه های پکر ایستادیم تو ایستگاه . بابا بسته کشی را که نقدی و با پول های ته کیفش خریده بود ، گذاشت توی جیب بغل کتش . گفت: « خوب شد ، همچی دست خالیِ دستِ خالی هم بیرون نیومدیم . بند تنبون هم یکی از ضروریات زندگیه . مگه نه ؟
چه می توانستم بگویم ، جز ، « آره »
اتوبوسی که آمد شلوغ بود . به زور چپیدیم داخلش . در که پیسی کرد و بسته شد ، از کنار چشم دیدمش که می خندد . حدس زدم که چه می خواهد بگوید . گفت: « خوب شد که معامله مون نشد وگرنه با اون همه جنس . . . »
و باز خندید . خندید . هیچ وقت از خالی بودن دست هایم این اندازه خوشحال نبودم . دستی به شانه ام زد و گفت: « چطوری ؟ »
گفتم: « مثل پلو تو دوری . »
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 11 پیاپی 223 / 6 تیر 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 223صفحه 7