مثل پلو تو دوری !
اولین باری بود که پا به آن فروشگاه بزرگ میگذاشتم . فروشگاهی که آدم توی آن احساس گمشدگی میکرد . فروشگاهی که همه چیز داشت . به قول بابا از شیر مرغ تا جان آدمیزاد . جان آدمیزاد را می دانستم چیست ولی هر چه فکر کردم نتوانستم بفهم شیرمرغ چه طعم و رنگ و بویی دارد .
همه چیز دم دست بود . درست برعکس بقالی آقا جواد که با یک یخچال گنده و ویترین دکوری جلویت سد ساخته بود ، اینجا می توانستی هرچیزی را لمس کنی و بعد انتخاب . اگر هم نخواستی ، می گذاشتی سرجایش ، بدون اینکه یکی مثل آقا جواد غربزده و بگوید: « توکه مشتری نیستی ، چرا وقت ما را تلف می کنی ! » .
بابا که انگار . . . .
این داستان را در صفحه 4 بخوانید .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 223صفحه 36