مجله نوجوان 223 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 223 صفحه 29

همسایه ها رو بگردم . نیست دیگه ، حالا من می رم خشکشویی ازش خواهش می کنم . شاید بده . » مامان خیلی سرد گفت: « برو . فقط اگه نتونستی بگیری زود بیا که یه خاکی تو سرمان بکنیم . وای به حالت اگه بابات عصبانی بشه . » گفتم: « چقدر شما آدمو امیدوار می کنین . خوبه شما رو ببرن برا روحیه دادن به تیم ملی » تا دم در رفتم و دوباره برگشتم . زل زده بود به قوطی­ های بادمجان و پشت مو های وزوزی اش را می خاراند . گفتم: « فقط یادم نیست چه رنگی بود . مامان ! چه رنگی بود ؟ » مامان دست از هم زدن مخ من کشید و گفت: « نمی دونی چه رنگی بود ؟ خب . . . سبز بود دیگه . یعنی یه چیزی تو مایه های سبز و طوسی و آبی . گمون کنم خط های سفید یا کرم ، شاید زرد داشت . ببین ! آسترشم یه چیزی تو مای های لیمویی ، شاید نخودی بود » مغزم داشت هنگ می کرد . گفتم: « رنگ دیگه ای نبود ردیف کنی ؟ اینایی که شما گفتی بدتر آدمو آهی واهی می کنه . » یادم به آن آفتاب پرستی افتاد که یک جعبه مدادرنگی می بینه مخش هنگ می کنه . محکم کوبیدم روی کابینت و گفتم: « هیشکی تو این خونه منو درک نمی کنه . » البته خودمم نفهمیدم چرا آن حرف را زدم . فقط می خواستم چیزی گفته باشم و قدرت صدای خروسی ام را به رخ کشیده باشم و بیرون زده باشم که غرغر مامان را نشنوم . خیال داشتم بروم و دراز بکشم روی تختم . یا بروم جلوی آینه به قیافه شش در چهارم زل بزنم و ببینم قیافه ام امروز چه طوری شده ، آفتاب پرست از فکرم بیرون نمی رفت . یکهو چشمم افتاد به چمدان قهوه ای و خوشگل بابا که آمادة سفر بود . روی قفسه چوبی هم کیف پول و بلیت هواپیما و پاسپورتش آماده بودند که بابا را ببرند دوبی . خوش به حالش ! توی این هیر و ویر امتحان های من ، خوب ما را ول می کرد برای خودش می رفت تفریح . من که هر چه فکر کردم نفهمیدم چرا می خواهد برود. هرچه هم پرسیدم جواب درستی نگرفتم . همین طوری بی هدف گذرنامه اش را نگاه کردم . یک مرتبه با دیدن عکسش که چهار چشمی زل زده بود به من ، فکری به مغزم رسید . نه ، یک آفتاب پرست باهوش هیچ وقت هنگ نمی کند . تند پریدم توی کوچه . از بخار سفیدی که مثل ابرهای آسمان دور و برم را گرفته بود بیرون آمدم و با دست و پایی لرزان رفتم توی خشکشویی . آب دهانم را که به اندازة یک لیوان جمع شده قورت دادم و گفتم: « آقا ببخشید . . . . » مردی که پشت پیشخوان بود ، سرش را چرخاند طرفم . سئوالانه نگاهم کرد . باید ادامه می دادم وگرنه یک لیوان بزاق دیگر توی دهانم جمع می شد: « من . . . . چند روز پیش . . . . یعنی دوشنبه . . . . شایدم یک شنبه . . . . شاید . . . . . نه ، همون دوشنبه کت و شلوار و جلیقة بابامو آوردم واسه خشکشویی . . . ولی خب شما نبودین . یه آقای جوونی بود . » مرد که همسن بابام بود ، گفت: « یعنی می گی من پیرم ؟ » دقیق­تر نگاهش کردم و گفتم: « نه ، یعنی بلانسبت . . . .منظورم اینه که خنده رو بود . » مرد که ابرو های پر پشتش شبیه بابام بود ، گفت: « یعنی می خوای بگی من اخموام ؟ » بدجوری ضایع شده بودم . سرم را پایین انداختم و گفتم: « یعنی منظورم اینکه شما این جا نبودین . یکی دیگه بود .ـ صاحب خشکشویی به مردی که کنارش نشسته بود ، نگاهی کرد و گفت: « ماه هم پیریم و هو اخمو . داشته باش اخوی ، آدم باید حرف راستو از بچه بشنفه . » مرد که یک خال گوشتی به اندازه یک آلبالو کنار دماغش داشت ، گفت: « بله ، آدم بزرگا که یه رودة راست تو شکمشون نیست . گُر گُر دروغ و چاخان به هم می بافن و کلاه ورداری می کنن . » چیزی نمانده بود که سر درد دلشان باز شود و اشرق و مشرق را به هم ببافند . پا به پا شدم و گفتم: « خلاصه . . . چیزه . . . . من قبضمو گم دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 11 پیاپی 223 / 6 تیر 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 223صفحه 29