مجله نوجوان 223 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 223 صفحه 6

صاحب داره » ولی اصلاً کسی به کسی نبود . هرکس سرش به کار خودش بود . یکهو دست یکی خورد به شانه ام . - چی کار می کنی ؟ ترسیدم و قلبم به تاپ تاپ افتاد . وقتی برگشتم دیدم باباست . گفت: « چی شده ؟ چرا رنگت پریده ؟ » چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم . ول کن نبود . - تو چیکار داری به چرخ مردم ؟ - همین طوری ، دلم می خواست بدونم صاحبش کیه . - حالا هرکی هست . به من و تو چه . کاشکی این کنجکاوی­ ها رو توی درس هات داشتی و تا ته اش می رفتی . حالا بزن بریم قسمت یخچالی . - یخچالی ؟ دنبالش راه افتادم . قسمت یخچالی جایی بود که دیوارهایش ، از یخچال­ های ویترینی بود و پر از مواد غذایی مثل سس و کره و ماست و خامه و این جور چیزها . بابا که تعجب مرا دید ، طوری لبخند زد که انگار خودش صاحب آن فروشگاه است: « به نمایندگی از طرف مامان و خواهرت هرچی دوست داری بردار ! » از این که نمایندگی مهمی را به من واگذار کرده توی دلم تشکر کردم و هاج و واج خیره شدم به خوراکی های پر زرق و برق که بدجوری چشمک می زدند: پنیر پاستوریزه با طعم گردو ، پنیر پاستوریزه با طعم خیار ، پنیر پاستوریزه با طعم گوجه فرنگی . . . . آب دهانم را جمع و جور کردم که آبروریزی نشود . این طرف تر انواع شیر پاستوریزه ، ماست پاستوریزه ، دوغ پاستوریزه ، کشک پاستوریزه ، و انواع پاستوریزه های دیگر . بیچاره پاستور ! اگر می فهمید امسش کجاها رفته از خیر کشف و کاشفی می گذشت . در یک چشم برهم زدن این یکی چرخ هم پر شد از چیز های پاستوریزه و پاستورنریزه . بابا گفت: « گمونم باید زحمت آوردن یه چرخ دیگه رو هم بکشی . » - بسه بابا. فکر بردنش رو هم بکن ! - بردنش با من . جمعه اس و اتوبوس های واحد خلوت . - یا ابوالفضل ! این همه جنس رو می خوای با اتوبوس واحد ببری ؟ - می گی چی کار کنم ؟ اگه تاکسی ها کارت اعتباری قبول می کردند یه تاکیی دربست می گرفتم . خواستم بگویم شما هم ما را خفه کردن با این کارت اعتباری ! ولی نه ، سری تکان دادم و گفتم: « من خسته شدم ، واسه امروز بسه می شه بقیه اش یه روز دیگه خرید بشه ! » گفت: « چرا نمی شه ! خوبی کارت اعتباری به همینه . فکر کردی الکیه ؟ » نفس راحتی کشیدم به طرف صندوق حرکت کردیم . اما بابا دست بردار نبود ، سر راهش یک شیشه خیارشور و دو شیشه ترسی لیته به هوای خواهرم مینا برداشت . نزدیک صندوق رسیده بودیم که یک مرتبه گفت: « ای داد و بی داد ! یادم رفت ! » داشتم معنی واقعی سکته را می فهمیدم . چون قلبم ایستاد . - چی . . . .چی یادتون رفت ؟ - کش . - کش ! ؟ - آره ، مامانت سفارش کرد که حتماً یه بسته کش تنبون هم بخرم . همین جا باش تا برگردم . رفت و مرا با دو چرخ پر از جنس تنها گذاشت . خدا را شکر کردم که کش تنبان یادش رفته . من که خیال کردم کارت اعتباری اش را جا گذاشته . فکر نمی کردم این فروشگاه کش هم داشته باشد . وقتی برگشت با یک بسته کش ، کیف کرم . بابا با لبخند پیروزمندانه ای آن را در هوا تکان داد و گفت: « اینم کش ، ببینم مامانت برا ندوختن زیرشلواری من دیگه بهونه ای داره . » بستة کش را نگذاشت توی چرخ ، آن را توی دست تکان داد: « بزن بریم صندوق که حساب کنیم . » چرخ هایمان را هل دادیم . چه کیفی داشت . احساس می کردم همه دارند نگاهمان می کنند و با خودشان می گویند: « چه آدمای توپی ! » ولی انگار نه انگار . هرکس سرش توی کار خودش بود . گمانم برای این همه بار وانت هم کم بود . حالا چطور می خواستیم این ها را با دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 11 پیاپی 223 / 6 تیر 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 223صفحه 6