مجله نوجوان 223 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 223 صفحه 30

کردم . حالا هم بابام می خواد کت شلوارشو بپوشه و بره مسافرت . می شه بدون قبض بدینش ؟ » صاحب خشکشویی صداش را کلفت کرد و گفت: « من از کجا بدونم راس می گی ؟ » گفتم: « شما خودتون همین حالا گفتین حرف راستو باید از بچه شنید . » مثل آدم های تسلیم نگاهی به من به آن آقای خال گوشتی انداخت و گفت: « خب بله ، منم نمی گم دروغ می گی . » و یکهو بی مقدمه خندید و ادامه داد: « معلومه کارِت درسته و کلک تو کارت نیست . آدمی که کارش درست باشه ، چشماش برق می زنه . برق حقیقت . این جوری . » و چشم هایش را دراند و مثلاً براق نگاهم کرد و قاه قاه خندید . من هم برای این که ضایع نشود لبخند زدم . گفت: « خب پسر گلم ، چه رنگی بود ؟ » گفتم: « رنگش دقیقاً یادم نیست . » پاسپورت را از جیب درآوردم ، عکس بابا را نشانش داد و گفتم: « ولی ایناهاش . بابام باهاش عکس انداخته . » صاحب خشکشویی پاسپورت را گرفت و نگاه کرد و زیرلب گفت: « دمت گرم . بابا تو دیگه کی هستی ؟ معلومه خیلی کارت درسته . خوشم اومد . با سند و مدرک حرف می زنی . » می خواستم بگویم ولی توی خونه بهم می گن خنگول . مرد رو به آقای خال گوشتی گفت:« بچه های این دوره و زمونه یه چیز دیگه ان . قبول داری ؟ » مردخال گوشتی آهی کشید و گفت: « کاش همین جوری بمونن . بزرگ تر که شدن . دزد و کلاه­وردار نشن . » از جا بلند شد و دست به کمر گفت: « خب داداش ، من دیگه برم تو کاری نداری ؟ » صاحب خشکشویی پکر شد: « کجا ؟ حالا نشسته بودی . یه چای دیگه بریزم ؟ » مرد خال گوشتی آمد طرف پیشخوان و گفت: « نه . برم کلومتری ، ببینم از این مرتیکة کلاه وردار خبری نشده » . و چشمش به پاسپورت بابا افتاد که هنوز در دست صاحب خشکشویی بود . « ببینم عکس این یارو رو . » می خواستم بگویم بابای من یارو نیست ، حرف دهنت را بفهم و بزن که دیدم رنگ به رنگ شد . عین آفتاب پرست . تعجب کردم و از این که دیدم چشم هایش عینهو دوتا تخم مرغ بیرون زد ، از وحشت سرجا خشکم زد . با صدایی که کمی می لرزید پرسید: « این آقای گاریچی چی کارة شماست ؟ » جا خوردم . مثل این فیلم های جنایی که موسیقی متن دارند ، آهنگی در سرم به صدا در آمد . خود به خود نود درجه چرخیدم طرف خیابان ، بخار عظیمی جلوی نگاهم را گرفته بود و نمی دانم چرا همین طوری ، الکی ، از خودم خوشم آمده بود . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 11 پیاپی 223 / 6 تیر 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 223صفحه 30