آتنا غنچه غنچه با دقت
چادرش را دوباره تا می کرد
داشت یک گل برای مادر خود
از سر چادرش سوا می کرد
همهی اهل خانه جمع شدند
سر سفره برای صبحانه
جای یک گل دوباره خالی بود
در میان اهالی خانه
سرصبحانه باز هم مادر
ریخت در چار استکان چایی
مثل هر روز ، باز یادش رفت
رفته از بین جمع بابایی
استکان را دوباره برگرداند
توی قوری و زورکی خندید
آتنا بغض های مادر را
آه ! اما قشنگ می فهمید
کیف خود را گذاشت بر دوشش
مثل آن لحظه ای که بابا رفت
بغض مادر شکفت مثل گلی
از در خانه آتنا تا رفت
باد فهمید حال مادر را
حال خانه دوباره در هم شد
زیرا اندوه و غصه ی مادر
کمر بید بیشتر خم شد
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 11 پیاپی 223 / 6 تیر 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 223صفحه 14