مجله نوجوان 229 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 229 صفحه 6

داستان دوست احمد عربلو / تصویرگر:طاهر شعبانی بی قراری پدر جان ! نمی دانی چه شور و حالی دارم . نمی دانی ! معلوم است که می دانی . مگر نه این است که شهیدان زنده اند و همه جا حاضر و ناظر کارهایمان هستند ؟ ! اما ای کاش تو هم الان اینجا بودی . نمی دانی چقدر دلم می خواست تو هم باشی و با هم به دیدار آقا برویم . اصلاً بگذار از اول برایت بنویسم که چه ماجرای خوشی برایمان اتفاق افتاد : چند روز پیش نامه ای از بنیاد شهید به دستمان رسید ، یک دعوتنامه بود . ما را برای دیدار با امام دعوت کرده بودند . خدای برزگ ! وجودم از همان لحظه غرق شادی و شور و شوق شد . نمی دانی چقدر دلم می خواست تو هم بودی و شور و حالم را می دیدی . بی اختیار مادرم را در آغوش کشیدم . و در آغوش مادرم اشک ریختم . نمی دانم چرا مدام تو را تصور می کردم که در خدمت امام نشسته ای و بر دستان مبارک آقا بوسه می زنی . همه اش به تو و به امام فکر می کردم . فردای همان روز لباسی را که تو چند ماه قبل از شهادت برایم خریده بودی ، پوشیدم . این لباس چقدر بوی دستان تو را می دهد . دلم می خواهد همة عمر همین قدی بمانم تا بتوانم این لباس را بپوشم . هر وقت آن را می پوشیدم ، انگار تو داری کمکم می کنی . یادت هست آن روز که این لباس را از فروشگاه خریدیم ، تو به من چه گفتی ؟ گفتی : « شدی عین عروس ! » بعد مقنعه ای را سر کردم . می دانم که اگر تو بودی می گفتی : « حالا شدی نازدختر بابا ! » باید به تهران می رفتیم . پای اتوبوس ، عمو آمد و مرا بغل کرد و بوسید و گریه کرد . نمی دانم چرا گریه کرد . مادر و مادربزرگ هم گریه کردند . شاید آن ها هم در این فکر بودند و به خاطر این گریه می کردند که کاش تو هم همراهان بودی . مادر دایم اشک هایش را پنهان می کرد که گریه اش را کسی نبیند ، اما شانه هایش از شدت گریه می لرزید . من و مادر و مادربزرگ سوار اتوبوس شدیم و اتوبوس به طرف « تهران » به راه افتاد . عمو برایمان دست تکان داد و من از دور دیدم که دستمال سفیدی از جیبش درآورد و اشک های صورتش را با آن پاک کرد . هوا خیلی سرد بود . و ما همچنان به طرف تهران می رفتیم و اتوبوس گاز می داد و به طرف تهران می رفت و هر لحظه که می گذشت ، احساس نزدیک شدن به بیت امام ، وجودم را پر از شادی و شور می کرد ، من توی اتوبوس ، بارها و بارها جماران را تصور کردم که چه شکلی است ؟ بالاخره اتوبوس به تهران رسید . شب بود که رسیدیم . خیابان ها خلوت بود ، ما را به هتلی بردند و برایمان شام آوردند . اما مگر من می توانستم شام بخورم ؟ دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 17 پیاپی 229 / 17 مرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 229صفحه 6