بابا ! آقا سه هزار تومن هم شد تخفیف ؟ هشت هزار تومن تخفیف بدین !
آقای فروشنده : چه خبره آقا ؟ مگه ما چقدر سود میکنیم ؟ ! همه اش یه عید ما فروش درست و حسابی داریم . . .
بابا : آقا شما فکر کن کفش رو همین طوری مجانی به یه بچه یتیم هدیه دادی ! این بچه اون قدر بینواس که اگه کارتونش رو می ساختند از کوزت بینوایان هم بیشتر اشک مردم رو در می آورد ! بیا شما این چهار هزار تومان رو بگیرد و کفش رو بده . به جان خودم این بچه دیگه پول کرایه هم نداریم . باید پیاده بریم خونه .
بابا پشت به فروشنده می کند و از لایه لایه پول هایش چهار هزار تومانی بیرون می کشد و سریع کیفش را می بندد تا آقای فروشنده بقیه پول هاییش را نبیند !
آقای فروشنده : برادر ببر آقا مبارکش باشه ! ولی این برای ما شغل نشد . خیریه س اینجا ، مغازه که نیست !
نتیجه : من شماره پایم را به بابایم می گویم تا از این به بعد خودش تنهایی برود برایم کفش بخرد !
در مدرسه :
ْآقای مدیر : آقای عزیز ! این بچه شما زده با توپ شیشه پنجره دفتر مدرسه رو شکسته .
بابا : خاک بر سرت کنند بچه ! آقا من از دست این بچه دلم خونه . بگیرید حسابی کتکش بزنید ! همه ش تقصیر مادرشه که این بچه رو این قدر لوس و ننر بار آورده . . . . ده بار گفتن زن بذار با کمربند کبودش کنم تا تربیت بشه ، مادرش نذاشت . . . من که پول ندارم همه ش خسارت شیشه شکسته بدم . به جاش ازش کار بکشید ، مجبورش کنید دو سه هفته کل مدرسه رو جارو و آبپاشی کنه ، دیوارها رو دستمال بکشه ، سطل آشغالا را خالی کنه ، خلاصه هر بلایی که دوست دارید سرش بیاورید !
نتیجه : باید بروم از اصغر پیراشکی خواهش کنم دفعه های بعد به جای بابایم مدرسه بیاید و الکی خودش را بابای من معرفی کند .
در پارک :
بابا خودش نشسته است با شوهرِ خاله زهرا و دای رضا « گل یا پوچ » بازی می کند . مامان و خاله زهرا و زن دایی هم رفتند با وسایل ورزشی پارک ورزش می کنند . من و حسام هم داریم گل کوچک بازی می کنیم که بابا با پای برهنه به سمت من می دود و گوشم را می گیرد : حالا وقت بازی کردنه ؟ مگه نگفتم وقتی من و مامانت حواسمون نیست مواظب خواهر کوچکترت باش ! . . . حالا دلت خنک شد بچه گم شد ؟ !
بعد هم با لگد به دو تا تکه سنگی که به جای دروازه گذاشته بویدم زد . سنگ ها پرت شدند و پای بابا درد گرفت و عصبانی تر شد و محکم یک پس گردنی به من زد : آخه کجای دنیا سنگ رو به جای دروازه می ذارن ؟ ! بچه تو عقل داری اصلا ؟ اگه عقل داشتی که ده تا تجدیدی نمی آوردی ؟
نیش حسام تا بناگوش باز می شود : تو که گفتی دو تا تجدیدی آوردی .
بابا : دو تا ؟! فقط نمره انظباطش زیر ده نبود . پسرة خنگ . اگه خنگ نبود که خواهرش گم نمی شد . فقط یه مو از سر خواهرت کم بشه من می دونم و تو . . .
نتیتجه : من فقط به شرطی پارک می روم که یا جای بابا و آبجی کوچیکه ام باشد یا جای من !
نویسنده : هِی ! یعنی چی ؟ ! ! مجله را بِبر بده دست بابا ببینم ! . . . بابا برای چی شما فکر آبروی ما بچه ها نیستید ؟ ! برای چی فکر نمی کنید ما بچه ها هم مثل شما بزرگ ترها آبرو داریم ؟ ! شما که یک بابای زحمت کش و مهربان هستید یک ذره بیشتر هوای آبروهی ما بچه ها را داشته باشید لطفاً . ما دوست نداریم کسی به شما توهین کند . . . شما می توانید یک کفش ارزان تر برای ما بخرید یا با یک روش بهتر تخفیف بگیرید . . . شما می توانید به جای کار اشتباهی که ما انجام دادیم بهمان پول توجیبی ندهید و خسارت شیشه مدرسه را از پول جیبی خودمان کم کنید . . . . شما بلدید کارهای خیلی بهتری انجام بدهید ، تنها اگر آبروی ما بچه ها را هم در نظر بگیرید .
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 17 پیاپی 229 / 17 مرداد 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 229صفحه 21