مجله نوجوان 229 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 229 صفحه 24

« بیدپای ، یکی از نویسندگان هندی بود که قرن ها بیش از این ، در آن دیار می زیست . او کتابی با عنوان کلیله و دمه نوشت که قهرمان داستان های آن ، حیوان های مختلف بودند . کلیله و دمنه نام دو روباه است که در واقع ، قهرمان اصی این کتاب هستند . می گویند انوشیروان ، پادشان ساسانی وقتی از وجود چنین کتابی در هندوستان باخبر شد ، مردی به نام « بروزیه » را به هندوستان فرستاد تا کتاب کلیله و دمنه را به زبان پهلوی ترجمه کند . ایرانیان در زمان ساسانیان به زبان پهلوی سخن می گفتند . برزویه این کتاب را ترجمه کرد و به ایران آورد . بعد از فتح ایران توسط اسلام ، مردی به نام « عبدالله بن مقفع » آن را به عربی ترجمه کرد و بعد در زمان سامانیان دوباره به فارسی دری ترجمه شد . یعنی همان زبانی که ما امروز سخن می گوییم و از حدود هزار سال قبل در ایران به جای زبان پهلوی رواج پیدا کرده است . » « انور سهیلی ، تألیف کمال الدین حسین واعظ کاشفی ، به تقلید از کتاب کلیله و دمنه نوشته شده است . کمال الدین در نیمه دوم قرن نهم هجری زندگی می کرد و در اوایل قرن دهم از دنیا رفت . او علاوه بر ادبیات ، از علم نجوم ، کلام و حدیث هم آگاهی داشت . از کتاب های دیگر وی می توان به اخلاق محسنی ، لطایف الطوایف و عین الحیات اشاره کرد . » حکایت دوست دشمنی موش و گربه زری عباس زاده تصویرگر :طاهر شعبانی گربه بسیار زیبایی در میان بیشه ای که پر از حیوانات مختلف بود ، زنگی می کرد . روزی صیادی به قصد شکار گربه به آن بیشه رفت . او در نزدیکی لانه گربه ، دامی پهن کرد و مقدار زیادی گوشت در وسط دام گذاشت . گربة از همه جا بی خبر به طمع خوردن گوشت از سوراخ بیرون آمد و همین که خواست گوشت را به دهان بگیرد ، ناگهان در میان دام گرفتار شد . در همین هنگام ، موشی که در همان نزدیکی زندگی می کرد ، از سوراخش بیرون آمد و وقتی که گربه را به دام دید ، خوشحال شد ، با آسودگی از کنار گربه گذشت و به او خندید . گربه با دیدن موش به التماس افتاد و از او خواهش کرد که بندهای دام را پاره کند و او را نجات بدهد . امام موش با بی اعتنایی مسیرش را عوض کرد و راه افتاد که از آنجا برود . اما هنوز موش چند قدمی دور نشده بود که ناگهان کلاغی را دید که روی شاخه درختی در همان نزدیکی نشسته بود و آماده بود به موش حمله کند و او را شکار کند . موش ترسید ، وحشت زده برگشت تا به طرف لانه اش برود . اما ناگهان راسویی را دید که جلو لانه او نشسته بود و منتظر موش بود تا او را شکار کند . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 17 پیاپی 229 / 17 مرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 229صفحه 24