مجله نوجوان 229 صفحه 20
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 229 صفحه 20

طنز دوست مریم شکرانی ماجرای یک بابای آبرو بر مقدمه : بعضی از باباها متخصص آبروزیری هستند . اگر باور نمی کنید ادامه مطلب را بخوانید ! در سینما : بابا یک چیپس گنده جلوی صورتش گرفته و در حالی که به فیلم زل زده ، با دهان پُر یک بند حرف می زند . ای ول ! بکوب توی حلوقمش . . .نامرد . . . اَه بدو بدو رفت ! . . . . بابا یکی این رو بگیره . . . آره جون خودت ! مردک چرا دورغ می گی ؟ ! بغل دستی ها هی نُچ نُچ می کنند و به کت و کول بابا می زنند : آقای محترم ! خیلی روی اعصاب تشریف داریدها . . . بابا : آخ جون ! دیدی حالت رو گرفت ! . . . بدو بدو اون طرفه ، پشت چمن ! قایم شده . . . . یک بغل دستی دیگر : آقای عزیر فرهنگ سینما رفتن نداری شما ؟ ! بابا : چی ی ی ی ؟ ! فرهنگ سینما جدّ و آبادت ندارد ! پول دادم دلم می خواد . ناراحتی برو یه سینمای دیگه . . . . الان می زنم فکت رو پیاده می کنم . کنترلچی سینما چراغ قوه به دست و بدو بدو جلو می آید . بابا و آن یکی آقاهه که پشت سر ما نشسته بود ، دست به یقه شدند . مردم داد می زنند ، این چه وضعش ؟ ! مگه سینما جای دعوا کردن و یقه گرفتنه ؟ ! بابا فحش می دهد . آن آقاهه هم می خواهد بیاید جلو یقة بابا را بگیرد ولی مردم لباسش را می کشند . کنترلچی سینما با عصبانیت سر بابا و آن آقاهه داد می زند و هر دو را از سالن بیرون می کند . من پشت سر بابا می دوم ، مردم زیر لب می گویند : عجب آدم های بی فرهنگی هستن . . . یک بچه ای هم با نیش باز ، زل زده است به من و بابایم ، دلم می خواهد بروم بزنم توی صورتش تا دیگر ما را مسخره نکند ! نتیجه ! من دیگر هیچ وقت با بابایم به سینما نمی روم ! وقتی خرید می رویم : بابا : آقا این کفش ارزان تر بفروش ، جای دوری نمی ره . این بچه پدر نداره ، من دایی شم ! من (با صدای یواش) : بابا مگه نمی خوای این کفش رو برای من بخری ؟ ! بابا محکم به پایم می کوبد که یعنی ساکت ! بابا : این بچه بدبخته ! یتیمه . . . . مجبوره هم کار کنه ، هم درس بخونه ، یه دونه از این وزنه ها داره که سره چهار راه می ذاره مردم رو وزن می کنه . . . من (با صدای یواش) : بابا کدوم وزنه رو می گی ؟ ! بابا دوباره محکم به پایم می کوبد . بابا : منم یک کارمند بدبخت بیشتر نیستم . کلی اجاره خونه و قسط و بدبختی دارم ولی جیگرم برای این بچه کبابه ! شیش روزه که فقط نمیرو می خوره . . . . آقای فروشنده : خیلی خب آقا ! شما سه هزار تومنش رو هم ندین ، به جاش دعامون کنید . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 17 پیاپی 229 / 17 مرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 229صفحه 20