مجله نوجوان 229 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 229 صفحه 7

اصلاً اشتها نداشتم ، دلم می خواست زودتر صبح بشود . مادر و مادربزرگ موقع غذا خوردن مدام گریه می کردند . آن ها هم نتوانستنند چیزی بخورند . شاید جای خالی تو را حس می کردند و آرزو می کردند که کاش تو هم بودی . اما تو هم بودی ، من تو را حس می کردم . حتی دستان گرم تو را حس می کردم که موهایم را نوازش می کردی و من مدام تو این فکر بودم که الان امام کجاست و چه می کند و من چه وقت چشمم به جمالش روشن خواهد شد ؟ در طول این یک سالی که تو با ما نیستی ، این اولین سفر ما بود و چه سفر خوشی . صبح زود از خواب بیدار شدم . نماز خواندم ، لباس هایم را پوشیدم و همراه مادر و مادربزرگ سوار اتوبوس شدیم و به طرف « جماران » حرکت کردیم . توی اتوبوس مدام صلوات می فرستادند . من هم با صدای بلند صلوات می فرستادم . شهر خلوت بود . ساعت نه صبح بود که به حسینیة جماران رسیدیم . جمعیت زیادی آنجا بود . قلبم تند می زد . وارد حسینیه شدیم . در طبقة بالا ، پشت نرده ها نشستیم . انتظار بسیار شیرینی بود . لحظه ای بعد امام تشریف آوردند . دلم داشت از جا کنده می شد . از خوشحالی زبانم بند آمده بود . دلم می خواست از جا بلند شوم و فریاد بزنم . « ای امام عزیز ، پدرم عاشق شما بود . پدرم وقتی که سیمای نورانی شما را در تلویزیون می دید ، چنین حالتی که من دارم پیدا می کرد . پدر به آرزویش نرسید و بدون اینکه شما را از نزدیک زیارت کند شهید شد ، ولی من این سعادت را پیدا کردم . . . » امام آرام روی صندلی نشستند . صورتشان مثل ماه می درخشید ، من غرق تماشای آقا بودم . مادر و مادربزرگ گریه می کردند . من دلم می خواست بدوم و دست های آقا را غرق در بوسه کنم . همه اش فکر تو بودم و تو انگار مدام توی گوشم زمزمه می کردی که دیدی به قولی که داده بودم وفا کردم ؟ دیدی که بالاخره آقا را دیدی ؟ پدر جان ! به خدا تو هم آنجا بودی . من با تو حرف می زدم و در چهرة امام ، چهرة تو را ، پدر خوبم را ، می دیدم ، تمام مدت تو بودی . مرا روی زانوهایت نشانده بودی. روی سرم دست می­کشیدی و با من حرف می زدی . من حتی بوی خوب تو را حس می کردم . حتی نفس های تو را که به صورتم می خورد ، حس می کردم . لحظه هایی بعد ، آقا در میان صدای صلوات و گریه های شوق دیدارکننده ها از جا بلند شدند . دست های مبارکشان را برای ما تکان دادند و مثل نور خارج شدند . الان نیمه شب است و من بیدار مانده ام که این برنامه را برای تو بنویسم . هنوز از شوق لحظه ها بیرون نیامده­ام . نامه ام را می گذارم بالای سرم . وقتی آمدی مرا ببوسی ، حتماً آن را بخوان . . . . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 17 پیاپی 229 / 17 مرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 229صفحه 7