مجله نوجوان 03 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 03 صفحه 11

قسمت 2 دخترک چشم به آیینه دوخته بود تا پیرزن گیسوانش را شانه کند. انگشتان زن با مهارتی بی نظیر در پیچ و خمی آرام گیسوان او را می بافت. مدتها بود که چشمهایش جایی را نمی دید، اما دستهایش خطوط چهره واندام دختر را به خوبی می شناخت. پیرزن هر روز پژمرده تر و کوچک تر می شد، اما وقتی دخترک را در آغوش می گرفت و او را می بویید، جان می گرفت، سبز می شد و با خندههای او جوانه می زد. دخترک فریاد زد: - نگاه کنید! حیاط پر از برگ درخت شده است! پیرزن آخرین ردیف را بافت. نخ را برید و گفت: - آخر سر تمام شد.. پیرمرد لحظه ای به شال سرخ رنگی که زن برای دختر بافته بود نگاه کرد، بعد به حیاط خیره شد. زمین پر از برگ بود. دخترک روی برگها می دوید و فریاد می زد: - این همه برگ را چطور جمع کنیم؟ زن گفت: بیا شالی را که برایت بافته ام ببین. پیرمرد با خود زمزمه کرد: - گفته بود که نشانی برایم می فرستد. دختر در آستانه در ایستاد. می خواست چیزی بگوید که چشمش به شال سرخ رنگ افتاد. پیرمرد گفت: - نه،زود است. خیلی زود است. دختر، پیرزن را در آغوش گرفت و بوسید. زن شال را به کمر او بست و گفت : - کاش صدایم را می دادم و نور چشمانم را می گرفتم، فقط برای این که تو را یک بار دیگر ببینم. رنگ گونههای دختر مثل شال کمرش سرخ شد. زن گفت : - مبارک باشد. پیرمرد تبر را برداشت و از خانه بیرون رفت. دختر دستهای پیرزن را بر چشمانش گذاشت و بعد آنها را بوسید. پیرمرد خسته و نفس زنان نزدیک درخت رسید. وقتی شاخههای لخت و بی برگ او را دید، فریاد زد : - این نشانه ای بود که وعده اش را داده بودی تنگی نفس مجالش نداد تا چیز دیگری بگوید. چشمهایش تار می دید و تن فرتوتش می لرزید. درخت گفت : - ما با هم قرار گذاشتیم. پیرمرد تبر را بلند کرد تا بر تنه درخت زخمی بزند اما تبر سنگین بود و دستهایش خسته. انگار هزار جادوی حک شده بر درخت محافظش بودند. با نا له گفت : - او را به من ببخش و هر چه می خواهی بگیر. درخت گفت : - یک بار گفتی هر چه بخواهم می دهی. قراری گذاشتیم و قولی دادی. به قولت وفادار بمان. پیرمرد گفت : - خیلی زود است. درخت گفت : - به خانه برگرد. پیرزن انتظار تو را می کشد. پیرمرد در حالی که به تنه سخت درخت مشت می کوبید، فریاد زد : - نه! این دروغ است. تو دروغی. تو خیالی. من پیر شده ام. با خودم حرف می زنم. تو چیزی نیستی جز یک کابوس سیاه... آن روز، برای سومین بار دخترک برگهای روی زمین را جارو کرد. دست بر کمر گذاشت و ایستاد. صدای نی چوپان مثل همیشه از دور دستها به گوش می رسید. پیرمرد پا به حیاط گذاشت. دست دخترک را گرفت و او را با خود به درون خانه کشید. چقدر پیر و خسته بود. پیش از آنکه دختر چیزی بگوید، پیرمرد چشمهای بی فروغش را به او دوخت و گفت : - از خانه بیرون نرو دختر فقط نگاه کرد. پیرزن خیره به تاریک گفت : - او که جایی نمی رود. مرد این بار با صدایی بلند فریاد زد : - هیچ کجا. دختر با صدایی لرزان پرسید : - چه شده؟ مرد همان طور که چشم از دختر بر نمی داشت، گفت : - تو را به آسانی به دست نیاورده ام که به آسانی از دست بدهم. بعد در حالی که بغض راه نفسش را گرفته بود، کنار در نشست و دیگر چیزی نگفت. چه درد سنگینی بر شانههایش نشسته بود. دختر به کنار پنجره رفت. راز پیدا شدن و گم شدن او چه بود؟ پیرزن در حالی که زیر لب غرغر می کرد، از جا بلند شد. دختر به سوی او دوید و دست بی پناه زن را که به دنبال تکیه گاهی بود، گرفت. زن دست بر چهره دختر کشید و گفت : - مبادا گریه کنی. او دیوانه شده، خوف جنگل دیوانه­اش کرده است. دختر دست پیرزن را فشرد و چیزی نگفت. انگار تازه به یاد آورده بود که می تواند با گریه کردن کمی آرام بگیرد. پیرمرد مچاله و لرزان، سرش را روی زانو گذاشته بود و آرام آرام فرو می ریخت. دختر شانههای او را گرفت و گفت : - قول می دهم هرگز از خانه بیرون نروم. مرد سربلند کرد و او را در آغوش گرفت. نفس هایش چه کوتاه و سنگین بود. دختر اشکهای پدر را پاک کرد و او را بوسید. پیرمرد انگار برای اولین بار دختر را تماشا می کرد. چه قد بزرگ و زیبا شده بود. ادامه دارد...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 03صفحه 11