مجله نوجوان 03 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 03 صفحه 13

Shel Silver Stien - غریبه، آی غریبه بیچاره، وقتی از گرسنگی به گریه می افتادی، چه می کردی؟ " - از آسمان و از پف ابرها برای خود نیمرو درست می کردم... آقا ! - " غریبه، آی غریبه بیچاره، وقتی دلت می گرفت، مادرت چه قصه ای برایت می گفت؟ " - قصه پادشاه جوان و احمقی که مردم کشورش را پاک مچل کرده بود. او از تمام دنیا یک چیز دوست داشت و بس و آن ساندویج پسته شامی بود. یا قصه آدم برفی را می گفت که توی نخستین روز بهار، یکه و تنها ایستاده بود و می خواست مرداد را ببیند و کاجها گویی خش خش کنان می گفتند: " ای بینوا آدم برفی غمگین و لبخند به لب، تو آهسته آهسته آب می شوی. " و یا قصه آقای با کلاه و آقای بی کلاه را می گفت. می دانید آقا ! آقای با کلاه بیست و یک کلاه داشت که هیچ یک، مثل دیگری نبود! اما آقای بی کلاه، بیست و یک سر داشت و تنها یک کلاه ! وقتی آقای با کلاه با آقای بی کلاه ملاقات کرد، درباره خرید و فروش کلاه با هم به مذاکره پرداختند. در نتیجه آقای با کلاه، تنها کلاه آقای بی کلاه را خرید ! راستی از این مسخره تر چیزی شنیده بودید؟ ... آقا؟ - " غریبه، آی غریبه بیچاره، مادرت را دوست داشتی. خانه ات را چطور؟ همین خانه ای را که اسمش را گذاشته ای " کودکی "؟ چه شد که این جا ماندی؟ " - هیچ وقت طاقت دوری از خانه را نداشتم. پس برای خود هواپیمایی ساختم از سنگ. شما هم آقا باید صدای گریه پیرمردان را شنیده باشید. باید صدای زنان را شنیده باشید. وقتی که آن غریبه غمگین فلوتش را بر لب گذاشت و یکریز برای بچهها نواخت. زهرا و مجید، آسیه و حسین. جست و خیز کنان و شادی کنان در پی اش افتادند، پریناز مو قرمز، برادرم امید و مهسا کوچولوی نوپا، جواد، مهری و دخترعمو نرگس رقص کنان و پیچ و تاب خوران و چرخ زنان از تپهها گذشته و رفتند، خدا می داند به کجا و هرگز بازنگشتند و رفتند، خدا می داند به کجا و نوازنده با حرکات موزونش پیشاپیش بچههای شهر می رفت، همه به جز من و من بی اعتنا در " خانه " ماندم. پدرم می گوید : خدا با من بود که صدای فلوت را نشنیدم وگرنه هم چون دیگران مسحور جادوی آن می شدم. شهر گردا گرد من پیر می شود. نمی توانم بگویم نشنیدم، طنین آن صدای تسخیر کننده را نشنیدم. شنیدم، شنیدم، به وضوح هم شنیدم. اما، ترسیدم که درپی اش بروم... آقا ! " و این جا غریبه بغض کرد اما گریه نکرد. صدا حلا قدری لطیف تر شده بود. " - " غریبه، غریبه کوچولو، وقتی سوز و سرما هنگام زمستان از تپهها می آید و به " خانه ات" حمله می کند، چه می پوشی؟ " _ با آرزوهای رنگین، با نرگس و نسرین برای خود لباس گرم می دوزم...آقا ! -" راستی غریبه، لبهایت کجایند؟ نکند گم شان کردی؟ آه ! ای غریبه بیچاره، حالا دیگر چگونه می خندی؟ راستی اصلاً تو هیچ وقت در سرزمین شاد بوده ای؟ جایی که درباره شادترین چیزها شوخی می کنند و آواز می خوانند، جایی که همه چیز محشر است و هیچ خیالی نیست؟ هیچ کس هیچ غمی ندارد و تا بخواهی لبخند و خنده است؟ " - بله، من در سرزمین شادی بوده­ام ... اما. .. اگر بدانی چه قدر کسل کننده است. آقا ! - " غریبه، آی غریبه بیچاره دل تو مثل دریاست. بزرگ،مثل دریاست. راستی تا به حال دریا رفته ای؟" - بله، یک بار و فهمیدم توی دریا ماهی کوچیکه ماهی ریزتره را می خورد، پس فقط بزرگترین ماهی است که چاق می شود. راستی آیا شما جماعتی را می شناسی !...آقا؟! " و صدا این بار سکوت کرد و غریبه چیز دیگری پرسید " - اصلاً تو کی هستی؟ تو هم گم شدی؟ آهای صدای بیچاره ! من کی هستم؟ آخر چه می شود؟ راستی چه شد که جواب اینها همه از یادم رفت؟ - " من صدا ام. می دانی. درون تو صدایی هست که تمام روز در تو زمزمه می کند : حس می کنم این درسته، می دانم این یکی اما، غلطه" نه معلم، نه سخنگو، نه پدر و مادر و نه دوست و نه هیچ آدم عاقلی، نمی تواند بگوید چه چیز درست است و چه چیز غلط. پس تو تنها به صدای درونت گوش می دهی. غریبه کوچولو، تو توی تمام این سالها فقط به من گوش می کردی سالهایی که پشت آن میز تحریر گذشت. با یک قلم و یک مشت کاغذ. تو کتابها و قصههای زیادی نوشتی. برای همه آنهایی که توی خانه " کودکی " بودند و هستند. برای همین هم هست که هیچ وقت فراموش نمی شوی. آخر سر همین می شود. تو توی قصهها و شعرهایت بارها و بارها تکرار شدی. تو " شل " کوچولویی، همیشه هم همان می مانی،پس حالا راحت بگیر بخواب تا همه آن چیزهایی که از یادت رفته، برگردند. مثل همه" شل" کوچولوهایی که الان توی گهواره خوابند. غریبه احساس خستگی می­کرد. پس آرام چشمهایش را بست. آسمان غریب و باران تندتر بارید. فنجان چای که سرد شده بود، از دستش افتاد و شکست اما صندلی کهن از حرکت نایستاد. " شل " کوچولوی غریبه، غریبه گم شده، پشت پنجره ای که خیس باران بود، تنها نشسته بود در انتظار کسی که از راه برسد و او را با خود ببرد. راستی، چه شد که اینها همه از یاد رفت؟ پی نوشت : - ترجمه شعرها از رضی هیرمندی مدیریت منیژه گازرانی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 03صفحه 13