مجله نوجوان 03 صفحه 20
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 03 صفحه 20

چشمهایش پر از اشک شده بود. آه عمیقی کشید و با اینکه توانایی دیدن اون صحنه رو نداشت مجبور بود که نگاه کنه. سالهای زیادی می گذشت. دلش بزرگ بزرگ بود؛ آنقدر که چیزها دیده بود، آنقدر که چیزها شنیده بود. خیلی از دیدارهای عاشقانه و خیلی از رازها و حرفهایی که ممکنه تو دنیا فقط دو نفر بدونن رو اون می دونست، بدون اینکه بخواد. سنگ صبور همه آدمهای تنها و از دنیا بریده بود. پای گریه همه آدمهای از عشق رها شه نشسته بود. دوست و رفیق هر نوع آدمی شده بود. به حرف همه گوش می داد. بچه، بزرگ، شاعر، دلال، معلم، بدبخت، پولدار، فقط خوب گوش می داد.هیچ چیز نمی گفت و این خوب گوش دادن بود که باعث رشدش می شد ولی دیگه طاقت نداشت. دیگه طاقت این همه بی مهری رو نداشت. همه خانواده اش رو از بین برده بودن. همه رو. تنها یک نفر مانده بود، معشوقش. فقط اون مانده بود که سالهای سال بهش تینا محمد طاهر درخت نگاه می کرد و چه لذتی می برد از این فقط نگاه کردن. لذت می برد از اینکه معشوقش اینطور زیبا و باشکوه و مغرور می شد از غروری که زیباییش را دوچندان می کرد. چه عذاب سختی !! درخت پیر برای اولین بار از ته دل آرزو می کرد که ای کاش انسان بود و می توانست چشمهایش رو ببندد و بر زمین افتادن معشوق مغرور و استوار و زیبایش را نبیند. سالها گذشت و اون دیگه نه توجهی به آدمهای از دنیا بریده داشت نه به رازهایی که فقط دو نفر می دونستن. اون فقط به همون نقطه ای نگاه می کرد که یه روزی... آرزو می کرد که ای کاش فردای اون روز هم نوبت اون می بود که به یه مشت کاغذ بی مصرف یا یه پنجره تبدیل بشه و هربار که ابرها سیاه می شدن و هوا می گرفت از خداش بود که طوفان سختی بشه و اون رو با ریشه از جا در بیاره و آرزوی سومی که داشت این بود که تنها یک اثر یا نشونه از سودمند بودن معشوقش را بعد از مرگش ببینه. درخت حتی هیچوقت نه فرصت کرده بود و نه توانایی این رو داشت که به اون بگه چقدر دوستش داره. اون روز به روز تکیده تر و غمگین تر و کم برگ می شد و به هیچکس توجی نداشت جز پسر جوانی که هر روز هنگام غروب سر راه، کنار اون می نشست و باهاش صحبت می کرد. حس عجیبی به اون پسر داشت. انگار که خودش بود، حس می کرد اون پسر چیزی داره که مال درخته. دقیقاً هفت سال بعد از اون اتفاق یک روز هنگام غروب، پسر جوان آرام آرام و با غم فراوان از دور می آمد. درخت حس عجیبی داشت، قلبش تند تند می تپید انگار که از گرما داشت آتش می گرفت. پسر نزدیک شد. به سرعت شروع کرد به کندن چاله ای پای درخت. گریه می کرد. عروسک چوبی کوچکی از جیبش در آورد که دورش دستمال قرمزی پیچیده شده بود و در گودال گذاشت. رویش را خاک ریخت و رفت و دیگر هیچ وقت به آنجا نیامد و ندید که درخت فردای آن روز بی هیچ دلیلی بر زمین افتاده است. ابوالفضل علی اکبری ( یلدا) تونعمت خدای توانایی ای درخت زیبا و دلربا و دل آرایی ای درخت دل می بری زپیر و جوان با کمال و حسن وقتی که پر شکوفه سراپایی ای درخت زیبا شود زمانه زمانی که گل کنی چون خویشتن به غنچه بیارایی ای درخت ای سرافراز هر دو جهان پاک و بی غشی از هر بدی جدا و مبرایی ای درخت رخ بر جمال شاخ تو می ساید آسمان زیرا که باشکوهی و والایی ای درخت دلها ستایش سرزلف تومی کنند چون در ثنای حی توانایی ای درخت درخت در زبانهای مختلف فارسی : درخت انگلیسی : Treeتری فرانسه : Arbresاقبقس آلمانی : Baum بوم ارمنی : Gare جار روسی : dereva دروا ترکی : Aghash- Aghasc آغاش یا آغاچ عربی : شجره

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 03صفحه 20