مجله نوجوان 03 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 03 صفحه 29

آش نذری دختران با شروع سال تحصیلی یک اتفاق عجیب در مدرسه افتاد و آن هم شایع شدن بازی بسکتبال بین بچهها بود. کسی کاری به تیم و کلاس و غیره نداشت. زنگ تفریح عده ای هجوم می بردند به سبد توپها و عده ای هم همان یک وجب حیاط مدرسه را قرق می کردند تا توپ برسد و بازی شروع شود. جنجال برداشتن توپها و گرفتن زمین، کار را به جایی رساند که از طرف معاون مدرسه، زمین به نوبت در اختیار بچهها قرار گرفت یعنی گروهها مشخص شدند، روز و ساعت بازی آنها هم مشخص شد. برای همین هم هیچ گروهی حاضر نبود دقیقه ای از فرصت تعیین شده را از دست بدهد. البته در این میان بچههایی هم بودند که توپهای اضافی را برمی داشتند و به عنوان بازیکنان آزاد! از اطراف زمین به طرف تور پرتابهای نامنظم می کردند. تا اینجا همه چیز خوب بود اما وقتی خانم محمودی، خدمتگزار مهربان مدرسه ما، دیگ آش نذری اش را گوشه حیاط برپا کرد اوضاع کمی فرق کرد. خانم محمودی اصرار داشت آش نذری را در مدرسه درست کند و بین معلمها تقسیم کند. بوی آش تا کلاسهای طبقه سوم هم رسید. یکی از بچهها که کنار پنجره می نشیند، مرحله به مرحله پختن آش را به همه گزارش می کرد. درست وقتی رشته آش در دیگ ریخته شد، زنگ تفریح را زدند. بچهها مثل تیری که از کمان رها شود به طرف حیاط و سبد توپها یورش بردند. خانم محمودی، ملاقه به دست فریاد زد: " جلو نیایید! می سوزید! بروید آن طرف بازی کنید. .. " اما بچهها گوششان بدهکار نبود. اولاً چون آن طرف وجود نداشت که بروند، ثانیاً برای همین چند متر زمین هم مدتها منتظپر نوبشان نشسته بودند. بازی همراه با هیاهو و داد و فریاد شروع شده بود و اعتراض و هشدارهای خانم محمودی به گوش هیچ کس نمی رسید. آش، جا افتاده بود و آرام آرام قل می زد و رشتههای باریک سفید در میان سبزیهای پخته شده بالا و پایین می رفتند و گاهی هم به نخودها تنه می زدند که ناگهان توپ سنگین بسکتبال زوزه کشان، فضا را شکافت و درست وسط دیگ آش فرود آمد. یک مرنبه همه ساکت شدند. خانم محمودی بهت زده به دیگ نگاه می کرد. وقتی ملاقه از دستش افتاد بچهها فهمیدند که الان خودش هم از حال می رود برای همین دو نفر او را بین زمین و هوا گرفتند و گوشه ای نشاندند. زنگ خورد. بچهها سر کلاسها رفتند به غیر از ما که کنار خانم محمودی ماندیم. کمی آب به صورتش پاشیدم. یک لیوان آب قند برایش آوردیم و با کتاب او را باد زدیم. سه نفر هم مأمور شدند تا دیگ را از جلوی چشم خانم محمودی، دور کنند تا مبادا از هوش برود. این طوری شد که آش نذری خانم محمودی، فردای آن روز به کمک بچههای مدرسه درست شد. بچهها دیگ بزرگتری را بار گذاشتند چون تصمیم گرفته بودند خودشان هم از این آش نذری نوش جان کنند. به احترام آش نذری هیج کس دست به توپهای بسکتبال نزد. از فردای آن روز دوباره ویروس بازی به جان بچهها افتاد و باز هم همان آش و همان کاسه!

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 03صفحه 29