مجله نوجوان 03 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 03 صفحه 12

مسعود ملک یاری چه شد که اینها همه از یادم رفت شل سیلور استاین، شاعر، نویسنده، نقاش و نوازنده سیاهپوست در 45 سپتامبر (2 مهر) 1933میلادی (1312 ه.ش ) به دنیا آمد. وی از 14 سالگی نوشتن و نقاشی کردن را آغاز کرد و با روح کودکانه اش کتابهای بسیاری از جمله "آن­جاکه­کوچه پایان می­یابد"، "فانوسی زیر شیروانی"، "بالا افتادن"، "لافکادیو"، "در جست و جوی قطعه گم شده "، "آشنایی قطعه­گم شده بادایره بزرگ"، "درخت بخشنده " و... برای کودکان و نوجوانان نوشت. او چند سال پیش در 25 ماه مه ( چهارم خرداد ) در سن 66 سالگی، در خانه کوچکش، تنها ماند و مرد. غریبه، غریبه گم شده، پشت پنجره ای که خیس باران بود، تنها نشسته بود در انتظار کسی که از راه برسد و او را با خود ببرد. پتویی روی شانههاانداخته بود و روی صندلی راحتی که مثل خودش پیر شده بود، نشسته بود. آوازی را میان جیرجیر صندلی که عقب و جلو می رفت و صدای سوختن چوبها در بخاری،زیر لب زمزمه می کرد: " زمانی هر کلمه را که کرم ابریشم می گفت می فهمیدم، زمانی در دل به وراجی سارها می خندیدم و در رختخوابم با مگسها گپ می زدم. زمانی به تمام سوال­های جیرجیرک­ها گوش می­دادم و به تمام آنها جواب می دادم و با هر دانه برف که بر خاک می افتاد و جان می داد گریه می کردم. زمانی به زبان گلها سخن می گفتم... دیدی چگونه آن روزها رفتند؟ چه شد که اینها همه از یادم رفت؟ " غریبه، غریبه گم شده پشت پنجره ای که خیس باران بود، تنها نشسته بود در انتظار کسی که از راه برسد و او را با خود ببرد. قطرههای باران خود را به شیشه اتاق می کوبیدند. شاید آنها هم گم شده بودند. راستی مگر می شود آدم یا قطره باران، بین هزاران نفر شکل خودش گم بشود؟ غریبه در همین فکرها بود که صدایی آشنا شنید. برای پیدا کردن صاحبش زیاد تلاش نکرد. انگار از درون خودش بود.درست همان­جاکه دستش­را گذاشته بود، روی سینه اش. چشمهایش را بست تا برای آخرین بار با کسی حرف بزند. صدا آرام در اتاق پیچید : - " آه، ای غریبه بیچاره ! تو چه وقت به این دنیا آمدی؟ " غریبه لبهایش را با زحمت جنباند : - توی اولین روزهای پاییز بود. گمانم... آقا ! - " دلیلش را می دانی؟ این که چرا به دنیا آمدی را می دانی غریبه؟ " - می خواستم وارونه نگاه کنم، درختها را توی هوا در حال تاب خوردن ببینم، اتوبوسها را معلق و ساختمانها را آویزان ببینم. می دانید! خیلی خوب است آدم بعضی وقتها هم دنیا را از زاویه دیگری ببیند. آقا ! غریبه، آی غریبه بیچاره،... وقتی به دنیا آمدی چه شکلی بودی؟ " - پوست من گندمگون بود. سفید و زرد و صورتی. چشمهایم سبز و آبی و خاکستری بودند. شبها نارنجی هم می شدند. موهایم بور و بلوطی و خرمایی بود. وقتی خیس می شدند، به نقره ای هم می زدند. اما در قلبم رنگهایی بود و هست که هیچ کس تاکنون نشناخته است، آقا !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 03صفحه 12